۱۶ آبان ۱۳۸۸

خرنامه عباس عقبائی وثوق ساسانفر



خرنامه عباس عقبائی ، وثوق، ساسانفر
مجموعه اشعار، طنز، اجتماعی، سیاسی/ تألیف نوشین. تهران: 1387
نشر نگاه ، 47 صفحه/ قیمت: 20000 ریال
فهرست نویسی براساس اطلاعات فیپا.
كتابنامه به صورت زیرنویس:
خرنامه از میرزاده عشقی، فرمول خلقت عباس ابن وثوق، میرزا حسن خان وثوق الدوله قاجار، سید حسن قزوینی، رضا خان، داریوش فروهر، گماشتگان عباس، افتخارالسادات، خلیل ابن خزاعی، قمه زنی در یونسکو، اندر سالروز هشتاد سالگی عباس، اندر حکایت مرده خواری عباس، اندر حکایت ناسزا گویی هومرآبرامیان، طرفه معجون.
کتابخانه ملی ایران.
------------------------
نام کتاب: خرنامه عباس وثوق، ساسانفر
نویسنده: نوشین
طرح روی جلد: فرخ
ناشر: نشر نگاه
چاپ دوم: دی ماه 1387
تعداد: هزار نسخه
The Memory of a Donkey (Abbas Vosough) Sassanfar
By: Noushin
December: 2008
Negah Editions.USA
---------------------
فهرست
مقدمه 6
خرنامه- از میرزاده عشقی 8
اندر معجزه خر شدن یک گاو 10
اندر فرمول خلقت عباس 11
خران هزاره سوم، اندراوصاف عباس ابن وثوق 11
اندر حکایت میرزا حسن خان وثوق الدوله قاجار 12
اندر حکایت سید حسن قزوینی درشکه چی 13
اندر توطئه قاجاریان بر ضد رضا خان 14
اندر ماموریت سید حسن قزوینی در مشکوی وثوق الدوله 14
اندر فریفتن سید حسن قزوینی توسط صیغه وثوق الدوله 15
اندر وسوسه شدن سید حسن قزوینی 16
اندر حکایت زمینخواری عباس ابن وثوق 17
اندر آرزوی عباس از بهر جانشینی داریوش فروهر 19
اندر خوار شدن عباس ابن وثوق 21
اندر نوشتن کتابی بنام عباس بدست دیگری 22
اندر حکایت عنین بودن (خواجگی ) عبا س 23
اندر اوصا ف گماشتگان عباس 24ا
ندر گرفتار آمدن عباس در مبال 27
اندر افشا شدن عباس، و شکایت او 29
اندر افتادن عباس به چاهی در پاریس 30
اندرحکایت خلیل ابن خزاعی و قمه زدن در یونسکو 31
اندر حکایت وطن فروشی و بیشرمی عباس 33
اندر حکایت دلداگی افتخار السادات و سید خلیل خزاعی 33
به مناسبت سالگرد قمه زنی سید خلیل خزاعی در یونسکو 35
اندرمستی و توهمات عباس 37
اندر سالروز هشتاد سالگی عباس 38
اندر حکایت مرده خواری عباس 40
اندر حکایت جانشین شدن عباس، هر مرده را 41
اندر حکایت بابک خندانی، یکی از گماشتگان عباس 42
اندر حکایت ناسزا گویی هومرآبرامیان ،گماشته عباس، به فرزانگان ایرانی 42
طرفه معجون 45
------------------------------------
مقدمه
حکایت بگویم زعباس خر همان خواجه رند وتخم قجر
خرنامه یا منطق الحمار، عباس عقبائی، وثوق، ساسانفر، یکی از هزار چهرگان تاریخ معاصر ایران می باشد. او که بیش از هفتاد سال است خود را صیغه زاده، میرزا حسن خان وثوق الدوله قاجار می نامد، تاکنون چندین بار نام فامیل خود را تغییر داده است.میرزا حسن خان نخست وزیر دوران قاجار و عاقد قرارداد ننگین 1919 با انگلستان و یکی از خیانتکاران بزرگ تاریخ ایران است. این کتاب اقتباسی است از کتاب « خرنامه یا منطق الحمار یحمل اسفارا» میرزا حسن خان اعتماد ا لسلطنه، که در سال 1306 ه. ق با چاپ سنگی در 173 صفحه به چاپ رسید. میرزا حسن خان آن را از کتاب « خاطرات یک خر» نوشته «کنتس دو سگور» فرانسوی ترجمه و اقتباس کرده است. که حاوی مطالب انتقادی، اجتماعی، اخلاقی و سیاسی زمان یعنی عهد ناصرالدین شاه قاجار است، که از نثری روان و محاوره‌ای برخوردار شده است.عباس عقبائی، وثوق، ساسانفر ،که مادرش از صیغه گان حرفه ای خاندان ننگین قاجار می باشد، سالهاست که با تغییر نام، تلاش نموده تا سابقه خود و خاندانش را در زباله دانی تاریخ به فراموشی بسپارد، او فرزند یک پینه دوز دوره گرد شمیرانی بنام سید علی اکبر عقبائی، معروف به علی واکسی می باشد، که افکارش در همان دوران قاجار مانند خری در گل گیر کرده است.این کتاب حاوی اشعار انتقادی، اجتماعی و اخلاقی، در باره عباس و اطرافیانش با یکدیگر و مردم می باشد. در این کتاب کوشش گردیده که با زبان طنز، به انتقاد از رفتارو کردار دست پروردگان، و وابستگان قاجار، و اطرافیان آنان،که هنوز در عوالم گذشته زندگی و روزگار می گذرانند پرداخته شود. در سرودن اشعار طنز آمیز، از برخی واژه های قدیمی دوران قاجار نیز بکار گرفته شده است، که در زیر هر صفحه توضیح لازم داده می شود. در آغاز کتاب به پاس کوششهای میرزاده عشقی، شاعر مبارز، سروده معروف او، بنام خرنامه، زینت بخش این خرنامه می باشد.
نشر نگاه
----------------------
میرزاده عشقی[1]

خرنامه
دردا و حسرتا شد جهان به کام خر
زد چرخ سفله، سکه ی دولت به نام خر
خر سرور ار نباشد، پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت بدام خر
خر بنده ی خران شده، آزادگان دهر
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار
باید نمود از دل و از جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دایمی ریاست خرها به ملک ها
ثبت است در جریده ی عالم دوام خر
هنگامه ای به پاست به هر کنج مملک
تاز فتنه ی خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست» معین مرام خر
روزیکه جلسه ی وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
درغیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قایم مقام خر
یا رب «وحید ملک» چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار» گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خر های تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه وشان ومقام خر
از آن الاغتر وکلایند از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رییس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قایم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، بگوش «امین ملک»
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد» خر کی هست جرتغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خرسواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
[1]- میرزاده عشقی (متولد 1272خورشیدی در همدان - درگذشته ۱۲ تیر ۱۳۰۳ خورشیدی در تهران). شاعر برجسته دوران قیام مشروطیت، روزنامه‌نگار و نویسنده ایرانی و مدیر نشریه قرن بیستم بود. عشقی، زبانی آتشین و نیش‌دار داشت. او در روز ۱۲ تیر ماه ۱۳۰۳ شمسی، در تهران هدف گلولهٔ افراد ناشناس قرار گرفت و در ۳۱ سالگی، چشم از جهان فرو بست. از اشعار معروف عشقی می‌توان از نوروزی‌نامه، سه تابلو مریم، احتیاج و رستاخیز و خرنامه نام برد.شعر باید رید، یکی از تندترین و معروف‌ترین اشعار عشقی است. بعد ازین بر وطن و بوم و برش باید رید! / بچنین مجلس و بر کرّ و فرش باید رید!
*******
اندر معجزه خر شدن یک گاو
غوغا شده در این شهر
اوضاع شده خر تو خر
گویندعباس گوساله
اکنون شده نره خر
نامش بوده،عباس گاو
حالا شده، آبتین خر
فامیلش بود عقبائی
اکنون شده ساسانفر
کله ای داشت، چو گربه
حالادارد کله خر
هیکلی داشت چو عنتر
گنده شده مثل خر
در مغز او پهن بود
حالا دارد مغز خر
این چارپای دراز گوش
دو گوش دارد، هر دو کر
گویند شده معجزه
یک گاو شده، نره خر
لیکن همه می دانند
از آن اول تا آخر
نه گاو بود، نه گوساله
کره خربود ، شده خر
رسم خلقت این باشد
کره ِ خران، شوند خر
در هر پالان که دیدیش
با هر سر و هر همسر
اگرداری هوش و فرّ
این است همان عباس خر
*******

اندر فرمول خلقت عباس
از گربه نری، جدا کنی گرتو سری
پیوند زنی بر تن میمون نری
در جمجمه اش فرو کنی مغز خری
پالان به برش نهی ،شود عباس خری
*******

خران هزاره سوم
اندراوصاف عباس ابن وثوق معروف به ( عباس خره)
عباس خره، درین زمانه چرا هار می‌شود
جفتك زن و چموش و دغل كار می‌شود
این خركه كاه و یونجه به اندازه می‌خورد
هر ساله نابكارتر از پار می‌شود
یک جا به چپاول اموال دیگران
سرگرم خیانت و دروغ و حاشا می شود
یک جا، حاج عباس شده و شیعه علی
جای دگر افندی و پیرو باب می شود
حالا که فرصت است در پی شاخ می رود
عباس بدل به آبتین، و خر، گاو می شود
دوران خرخریست مگر كاین چنین خری
دارای چماق وگماشته بسیار می‌شود
بر عصر ما چه رفته كه در راستای آن
فرزانگان تكیده و بیمار می‌شوند
از سر طویله می‌شنوم، بانگ عباس خر
گوید كه صاحبان خرد خوار می‌شوند
سرمایه كرده است خران را بزرگوار
عباس خره نیز خر بزرگوار می شود
*******

اندر حکایت میرزا حسن خان وثوق الدوله قاجار، پدر عباس و عاقد قرارداد ننگین 1919
حکایت بگویم ز عصر حجر
زدربار دزدان عهد قجر
یکی بود میرزا حسن خان بنام
به مال و به جاه و به مکنت تمام
ورا نام فامیل بودی، وثوق
گرفتی ز دولت چندین، حقوق
به میهن فروشی همی شهره بود
به نوکری جمبول[1] ، همی غره بود
سبیلش بتابید سوی هوا
بکردی به مردم جور وجفا
وثوق الدوله گفتند ویرا بنام
وزیر نخستین و با جاه و نام
که در قلب تهران یکی خانه داشت
به درب اندرون چند زن صیغه داشت
به ماه محرم همی روضه داشت
بساطی ز شربت، پلو قیمه داشت
برفتی سراغ زنان چون علی
بجستی کام زنان چون نبی
ولی از بد حادثه گشته عنین [2]
که گردون سپهر را باشد چنین
بشد خواجه اندر میان نران
به کردار قاطر، میان خران
*******

اندر حکایت سید حسن قزوینی، درشکه چی وثوق الدوله
بریگاد قزاق به میدان مشق
نهادند تیر و تفنگ و درفش
یکی سیدی بود بالا بلند
عبا و ردایی و شالی بلند
ورا نام بودی، سید حسن
که خادم بدی نزد شازده حسین[3]
گذر کرد روزی به میدان مشق
بدیدش سالار میدان به نقش
بدو گفت سالار میدان چرا
نداری تو ننگ زین عبا و قبا
بفرمود عمامه اش بر کنند
بجایش کله بر سرش بر نهند
چو سید از این پس قزاق شد
به تیمار اسبان د مساز شد
به اسفندگان، روز سوم به ماه
بریگاد قزاق برفتند پگاه
به فرمان میر پنج ، امیر سپاه[4]
گرفتند تهران و ارگ و کلاه
چو میر پنج رضا خان سردار شد
به ایران همه راه هموار شد
*******
اندر توطئه قاجاریان و فرستادن ماموران به منازل آنان برای کسب خبر
بزرگان قاجارهمه پر زکین
همه خون بدیده، همه در کمین
همه روسپی، لیک چونان عروس
همه نوکرانِ، جمبول و روس
نمودند از راست و چپ توطئه
بکردند در کار ها تخطئه
رضا خان سردار و مرد دلیر
خردمند و با رای و با تدبیر
بفرمود تا یاوری[5] پر زهوش
بدارد بر این خود فروشان گوش
گزین کرد یاور به هر جایگاه
یکی مرد قزاق با فرّ وجاه
بدایشان بفرمود باشند به هوش
به هر جنبشی نیک دارند گوش
*******
اندر ماموریت سید حسن قزوینی در مشکوی وثوق الدوله
چو نوبت به سید شدی مسبوق[6]
ورا قرعه شد مشکوی وثوق
چنین رسم بود در زمان قدیم
برفتند زنان سوی شاه عبدالعظیم
زنان حرم بر درشکه سوار
به فرمان نشسته یکی چاروادار
به یک جمعه شب سیدبا وقار
بکردی یکی از زنان را سوار
ببردی ورا سوی شاه عبدالعظیم
به دیدار شاه شهید[7] و کریم
نگه کرد خاتون و سید بدید
تو گفتی زلیخا، یوسف بدید
بدیدش خاتون، کوپال و یال
گذشت بر سرش، فکر و خیال
بگفتا که گر بخت یار آیدم
مرا جشن و شادی کنار آیدم
*******
اندر فریفتن سید حسن قزوینی ، توسط صیغه پتیاره وثوق الدوله
بهاران بُد و چشمه ها پر ز آب
به باغ اندورن لاله و آفتاب
درشکه چو نزدیک چشمه رسید
بفرمان خاتون رکاب در کشید
چو سید فرود آمد از جایگاه
بگسترد فرشی بر سبزه گاه
نشستند به اتراق در چشمه علی[8]
بخوردند کباب بره تو دلی[9]
بسی خواند در گوش سید به ناز
به آهنگ نرم و، به راز ونیاز
بیا تا بر آرم بجا، کام تو
بهشت برین را کنم، جای تو
به زور و به بازو تو باشی چنین
مرا سر به بالین مردی عنین
ندیدم بخود تاکنون مرد کار
مرا سهم باشد کدو، و حمار
بگفتا در گوش سید بیا
بر آور کام مرا جا به جا
اگر بر نیاری کام دلم
شکایت به نزدیک جدّت برم
بگیرم به محشر دامان تو
شوم عارض و داد خواهم ز تو
*******
اندر وسوسه شدن سید حسن قزوینی، و جماع با صیغه پتیاره وثوق الدوله
چو سید چنین آه و ناله شنید
نگه کرد و حالش بدینسان بدید
بمانند شیری زجا بر جهید
گرفتش به چنگ و کناری کشید
در آورد خشتک ز پایش سریع
ببوسید سر تا به پا چون، زریح
در آورد ابزار حرب از نهان
نهادش در آغاز، اندر دهان
سپس باز کرد لنگ پتیاره زن
کمررا بجنباند، چون پنبه زن
چنانش فرو کرد از پیش و پس
تو گفتی یکی شد، هم پیش و پس
چنانش خوش آمد پتیاره زن
که هرگز ندیدی چنین کاره زن
بجنباند کون وکپل را چنان
که حوری نکردی چنین درجَنان[10]
بجنبید در زیر سید چنین
به مانند امواج دریای چین
چنین است رسم سرای درشت
که دخت قجر، هم دمر، هم به پشت
به اذن رضا شاه گردون سپهر
سپوختن [11] به ماتحت، دخت قجر
چو بر خاست و، تنبان بکردی به پا
کشید ش دستی زسر تا به پا
بدادش یکی نعل یابوی نر
بگفتا که هنگام زادن نگر
اگر شد پسر، نعل به بازویش بند
اگر دختری شد، به گیسویش بند
چو نه ماه و نه روز بگذشت چو باد
یکی کودکی زاد آن بد نهاد
بدیدش رخ و چهره، همچون شغاد[12]
خجل گشت و نامش، عباس نهاد
*******
اندر حکایت زمینخواری عباس در ایران و نوکری برای آخوند ها
با التماس و زاری
این مردک دو زاری
آمد و شد دو لا راست
با گریه و التماس
مست و پاتیل و مجنون
سر گشته و پریشون
شراب زده دو گیلاس
افتاده بود بالتماس
پاک کرده بود قاطی
این قوِلدِنگ [13] واواکی[14]
برای چار متر زمین
داد به فنا داد و دین
رفت پابوس آخوندک
این تخم ننگ و نفرت
از اون پدر زمین با ز
چنین پسر آخوند باز
کیر آخوند تو پشتش
تخم آخوند تو مشتش
از بس مالیده محکم
آخوند شا شیده هر دم
*******
اندر آرزوی عباس از بهر جانشینی داریوش فروهر
عباسک کله پوک
این دلقک بی وجود
پرت و پلا ،دری وری
با غصه بی پدری
در آروزی واهی
نام نیک قلابی
عمری بسر برده
هرگز گُهی نخورده
عقده شده از اولش
از بچگی توی سرش
آخر به پیری رسید
هرگز بجایی نرسید
می گفت میخواد رئیس بشه
شال پا[15] ی کاسه لیس بشه
جانشین فروهر[16] بشه
زرتشت پیغمبر بشه
فرمانده و رهبر بشه
مدیر بی هنر بشه
هر جا نشست قپی زد
شبنامه ها کپی زد
پولی پرداخت به کیهان
از بس که بود شادان
زد به سرش جنونی
کرایه کرد ستونی
رفت و بکرد اعلان
در روزنامه ی کیهان
گفت که منم عباس خر
میرزا گوزوی قجر
فرزند آن زمینخوا ر
گماشته استعمار
گفتا بخواب دیدم
وزترس بر خود شاشیدم
فروهر جان رفیق ام
یار خوب و شفیق ام
مرا بر دست گرفتا
زجا بر کند برد بالا
گفتا من کُنتم مولا
فهذا عباس مولا
یا اذنی الشیخ الاحرار[17]
تفقدها البنت[18] الابرار
داد بدست من ناپاک
انبر و سیخ و تریاک
گفتا دیگر با مجمر
عباس باید رو منبر
از بس که بود بدنام
از یکطرف هم نادان
خلقی به ریشش خندید
از سر تا پا باو رید
با این همه نجاست
سر وروی کثافت
سر کرده خرها شد
رئیس اُزگَل[19] ها شد
*******
اندر خوار شدن عباس، پس از مسخره شدن از سوی مردم
عباسک بی حیا
زیر عبای ملا
به هر کسی انگ می زد
تا یک ذره بنگ می زد
هی داد کشید و فریاد
تا خایه اش از کار افتاد
صدای جیغ و دادش
گوزش میره به بادش
پنداشت شده پیغمبر
دُلدُل سوار رو منبر
پنداشت شده فُروهر
صاحب حزب و منبر
خوابیده توی بستر
شاشیده تا نوک سر
ریده به هر چه میثاق
این الدنگ قرمساق
این لات پست فطرت
این مایه خجالت
این آدم جوا لق
این یابوی دهن لق
این آدم خل و لات
این احمق کر ومات
هی داد فحش و دشنام
هی شد غرق اوهام
آخر به گوز گوز افتاد
از بیخ و بُن ور افتاد
*******
اندر نوشتن کتابی بنام عباس، بدست رهام اشا
عباس که جزو ناکسان بود
در جرگه هر چه مفسدان بود
روزی به سرش گذشت خوابی
تا بلکه نویسد یک کتابی
گفتا که زسخنوران شهراست
هم پنجه نادران دهر است
گفتا که خود اشو زرتشت
در خواب باو چنین و چنان گفت
گفتا که در این شهر جز او
کس ره نبرد به راز هایی
رفت وبه اشا [20] پولی پرداخت
تا او بنویسد گاتهایی
تا چاپ کند بنام عباس
شاید برسد به جایگاهی
عباس بیا و دست بردار
دم در کش و این همه مزن جار
عباس خره، سخن نه اینست
آیین سخن نه این چنین است
خود را ز سخنوران شماری
مردک تو کدام سخن بدانی
تو هجو همه سخنورانی
ننگ همه نکته پرورانی
*******
اندر حکایت عنین بودن (خواجگی ) عبا س ابن وثوق
عباس وثوق سر مست
چاروادار دور بست
عربده کش و پاچه مال
بیضه کش و خایه مال
مست و پاتیل و نشئه
عباس دو زار ده شه
خواجه دم بریده
زیر عبا خزیده
دست چپش برزمین
دست راستش بر نشین
می کشه بیضه اش را
راست کنه نیزه اش را
شل میشه لای پا ها
راست نمیشه بی دوا
میخونه اشم وهو[21]
میخوره ویا گرا[22] هو
بیماری از درونش
فشار به مغز کونش
داد و هوارش بپاست
هَفْ هَفو[23] گوش قُد [24]ماست
*******
اندر اوصا ف گماشتگان عباس
می گفت خسرو[25] مریضه
دزد و دغل و هیزه
این خسرو ، ژاله [26] باز
این کچل، کفتر باز
ریق باشی [27]و زیپُولی[28]
قُوزولی مُزولَی[29]
خوب زده بود توی خالش
به ژا له یار و قارش
گوساله تفرشی
با سید قریشی
می گفت جاسوس گرفته
دُمب خروس گرفته
افتخار کمخته[30]
کرده خلیل رو اخته
آبرامیان ِ [31]چلاس[32]
شلیلا جان[33] عباس
قاپ هفت رو سائیده[34]
قِرغُو ِ [35] کِه کِه نمالیده[36]
غوغا و شر بپا کرد
در فکرش کودتا کرد
خودشد مدیر یکنفره
گماشته عباس خره
این موبد[37] سمندر[38]
جمشیدی قلندر
شد وارث خلق الله[39]
لازم النفقه[40] و ملا
این مهر آئین[41] حلوا[42]
تف دیوار [43]در هر جا
رفته کنار باغچه
با آن خجّه قُلوچه[44]
همان پاچه فس فسی[45]
نامش زیبا [46] چُس چُسی[47]
همه خندان و خوشحال
نزد ارباب در مبال
*******
اندر گرفتار آمدن عباس در مبال ، و آلوده شدنش به نجاست

شد عباس به سر پنجه عَن دچار
به خسرو چنین گفت: ابریقم[48] آر
دوان شد سوی انجمن با شتاب
که تا خشتک خود نسازد خراب
دمی چند ماند، اندر آن جایگاه
پی آب و نان و، پی جاه و گاه
نیامد آب و کس یارش نبود
همه مغزش از سر عفونت زدود
ندانست کان خسرو فضله موش
به فرمان ارباب ندادست گوش
بسی داد و فریاد زد بی ثمر
به دَنگال[49] آشوری بی هنر
ترا پول دادم، ای در به در
مرا آب آور، کجائی هومر
برآورد فریاد، کو ژاله را
همان پیر عفریت و بیچاره را
بگفتا که جمشید موبد کجاست
دعایی بخواند، شود کار راست
بخواند دعای عم الیجیب
که الحق بود آدمی نانجیب
کجا رفت مهر آئین آفتابه جوی
همان گوز [50] و حلوای بی رنگ و بوی
به زیبا [51]بگوئید، که آبم بیار
همان آب زمزم، به ابریقم آر
بگیرد ابریق زرین برش
که شاید بروید، مو بر سرش
بسی صبر کرد و بخواندی دعا
بگفتا: عم الیجیب، مضطر اذا دعا
چو نومید گردید و خاطر پریش
توکل نمود او سوی جیب خویش
برون کرد قرطاسی از جوف جیب
بپالود آلودگی از نشیب
چو پرداخت کاری که بایسته بود
گرفت آب و خود پلیدی زدود
وگر می نشستی در آن انتظار
مهر افزون، فرو ماندی، از کسب و کار
برون شد از آن جایگاه پلید
رجز خواند و جیغ بنفشی کشید
بگفتا که عباس منم، چون شغاد
عنین ام ولی راست همچون مداد
من آنم به کسرا [52] زدم تیغ کین
خیانت بکردم به ایرانزمین
بیامد یکی هوشمندی ز راه
نگه کرد، بر او ، در آن جایگاه
گرفتش گریبان و انداخت تفو
بکردش افشا و بی آبرو
*******
اندر افشا شدن عباس، و شکایت او
چو عباس از بیخ افشا شد
هیاهو به پا کردو غوغا شد
بگفتا کجایند این مفتخوران
بدادم به هر یک پول کلان
کنون گاه جنگ و جدال آمدست
مرا چند شاهد نیاز آمدست
بفرمود ابریق را زین کنند
همان لوله را طوق زرین کنند
مترجم نیاز آمدش، در کنار
که عباس عرب شد، در این کارزار
نوشتند یاران آفتابه دار
که عباس بود رهبر نامدار
چو ژاله، چو موبد، چو حلوای گوز
چه زیبا و دیگر خران جرتغوز[53]
بکردند شادی و رقص شکم
گرفتند اسهال و درد شکم
چو عباس قفا خورد و زوزه کشید
بنا چار به کنج مبالی خزید
چو دیدند ارباب را خوار و زار
خزیدند با وی به کنج مبال
*******
اندر افتادن عباس به چاهی در پاریس، پس از شکست
شنیدم شبی عباس عَفِن
به پاریس در افتاد در چاه عَن
کشیدند یاران او را ز چاه
به گُه اندر آلوده آن روی ماه
چو دیدند اینسان مولای خویش
که آغشته سر تا سرش گُه به ریش
غریو آمد از بندگان تا سحر
چو زیبا و ژاله، و ز آن سو هومر
چوخسرو، چو موبد، چو آن زن ذلیل[54]
گرفتند بر دست، یکی دسته بیل
که نوشین زیَد رهبر خواجه مان
بلند باد بر اوکاخ ننگ این زمان
بفرمای بر هم زنیم هر چه هست
همه جای با خاک سازیم پست
عباس خر، ازاین روی در هم کشید
همی گفت و گُه از لبش می چکید
منم رهبر و لیکن گنه از من است
سزد گرسرو ریش من ُپر عَن است
اگر بُد حواسم در این رهگذر
نیفتادمی من چنین بی هنر
به هر کس زدم تهمت و ناروا
دروغ و دغل ، فتنه و ناسزا
به این جرم افتادم در این کارمن
سزد گر بمیرم در این چاه عَن
*******
اندرحکایت خلیل ابن خزاعی و قمه زدن در یونسکو
دید عباس ، خسرو را پشت رل
آمده پاریس و میراند اتول
از تعجب باز ماند او را دهان
گفت اینجا در چه کاری خسرو جان
حیف آن بلژیک و آن کانون نبود
در سرت اندیشه قانون نبود
هم شدی جن گیر و هم جاسوس گیر
بهر یاران هم شدی یک فالگیر
در فراق بوی کانون و هدف
عمر تو در پاریس خواهد شد تلف
خسرو گفتا که لطفاً زر نزن
پند کمتر گوی و کمتر غُر بزن
گند زکارم در برفت وجای نیست
هیچ پیشرفتی جان تو در کار نیست
باغ کانون مثل گورستان شده
خانم منشی پاک بی ‌پستان شده
مشکل زنبارگی ام شد برملا
خشتک زیبا [55] چو بیرق در هوا
سرقت گاتهایی ام هم رو شده
گوز را با ذال نوشتم غو شده
صورت ژاله [56]ز غصه گشته زرد
غربتم افزون شد و او سکته کرد
غرق شد سرتا بسر در دیپرشن
عنقریب پنهان شود در خاک و شن
کس نمانده عضو کانون جز یکی
آن یکی هم یک کچل با عینکی
تو نمیدانی مگر، حتی هومر[57]
فعله ای از همدان و اهلِ گِل
قسمتش شد رفت پابوسی عِزر[58]
گشت محشور با موسی و خضر
بنده هم قید این کانون را زدم
با امید یونسکو به پاریس آمدم
میروم پا بوس دهشیری[59] دوان
این چنین رسوا شدم از شوق آن
گفت عباس، دست من را هم بگیر
هرکجا رفتی مرا هم ینگه بر
تا ببوسم دست ویرا آنچنان
بر کنم گوشت را از استخوان
کن از این پس الطفاتی بهر ما
زین نمد هم یک کلاهی بهرما
گفت خسرو، می شناسم من تورا
نوکر آخوند، بی چون و چرا
پس توهم از بهر من مایه بیا
تا که بر جای آورم کار تو را
میرسانم هرکجا گفتی ترا
درعوض شل کن کمی سر کیسه را
*******
اندر حکایت وطن فروشی و بیشرمی عباس
عجب کاریست بی شرمی که عباس این هنر دارد
دلی خرم لبی خندان و جیبی پر ز زر دارد
بساط ایران فروشی روز و شب اندر سرا بر پا
نه خوف و نی رجا هرگز زکار خیر و شر دارد
*******
اندر حکایت دلداگی افتخار السادات و سید خلیل خزاعی
بود یکی پیرزنی نابکار
تخم عرب ، سیده ای خالدار
نام سجل ثبت شده، افتِخار
افتَخر یَفتَخر افتخار
آکله و فتنه گری نامدار
حیله گری، بی هنرواعتبار
در نظرمردم شهر ودیار
اشتَهرو یَشتَهرو اشتهار

گفت ورا نام ژاله بود

در پی نان و نواله[60] بود
دفتری واهل اداره بود
اشتَغَل و یشتَغَل و اشتغال
ازنظر دانش وعلم و سواد
البقره[61] بود بر او اوستاد
درنظر مردم شهرو بلاد
افَسد و یفَسدو افساد
سال رسیدش به هفتاد بار
موی نمانده به سرش، چند تار
در غم معشوق شده خوار وزار
اِستَغزر و یَستَغزر و اِستغزار
از بد ایام به دردی دچار
روی دو چشمش، عینک سوار
چشم به در دوخته، در انتظار
انِتَظر و یَنتَظرو انتظار
داشت بدل مِهر یکی سیدی
سیدی از اهل خزاعی[62] بُدی
سید خلیل بود وبحق، دلقکی
اَضَحَکی ویَضَحَکی ومُضحِکی
سال بر او طی شده بود، شصت بار
در پی نسوان به صید و شکار
لیک به گِل مانده بُدی، چون حمار
أحتضر و یَحتَضر و أحتضار
داشت به سر سودای نام و نشان
رفت و نوشت جزوه یی اندر نهان
گفت که من، معجزه کردم عیان
العَیان و البَیان والچاخان
پیرزن از روی سه پایه جهید
جیغی کشید و مینی ژوپی پوشید
جارکشید از ته دل و دوید
استََفَد یستَفَد استفاد
در هتلی جشن گرفت پیرزن
ریخت بشادی بکامش رَزَن
گفت که شد خسرو خوبان زمن
فاعِلَن وفاعِلَن و فاعِلَن
پیر زنه کرد بسی قیل و قال
در ره معشوق، بپرداخت نَوال[63]
سوزش عشق را، چنین است حال
اشتَعل و یَشتَعل و اشتعال
جای گرفت پشت تریبون خلیل
گفت چرند های فراوان دلیل
گفت که منم، هر چه نبی را، کفیل
الوصی و الوکیل و الکفیل
بود یکی پارسی هوشیار
دید همه سرقت و دزدی بکار
رفت و بکرد غور در این کار و بار
انَتَشرو ینَتَشر انتشار
سید نادان، زده نیرنگ به کار
کرده کپی سید خلیل، نابکار
فاش که شد سرقت سید به جار
الهَوار و الهَوار و الهَوار
افتخار و سید خلیل، خوار و زار
از ته دل، داد زدند و هوار
السارق و الساحر، الفرار
اسَتَغفر ویَستَغفر و استِغفار
*******
به مناسبت سالگرد قمه زنی سیّدخلیل خزاعی، در همایش بزرگداشت تعزیه در یونسکو، ژوئن2007
سفر کردی به یونسکو، پی نان و پی نامی
در این سودا، نماند برجا، همانا جز بدنامی
برفتی و زدی بوسه بر، پا های دهشیری
ندیده کس چنین روبه، چو تو، در هیچ نخجیری
سخن ها گفتی از حیدر ، احادیثی هم از حنبل
هم از وافور واز منقل، هم از جادو و از جنبل
برای کتلت و کوکو، بشد زرتشت بی حرمت
برای زلف معصومه[64]، برفت از پای توسترت
بخوردی خاویار مفت و، هردم زدی آروغ
سخن گفتی ز باد دل، شدی درپندار ها، فاروق
بکردی تعزیه را مهتر و ، نوروز را کهتر
زدی بر سرقمه، بر ماتحت خود خنجر
چو رسواگشتی و آخر، دروغی گفتی و مهمل
ترهات گو کمتر، ببند آن روزن محبل
بلطف حاج علی آقا [65] ، یکی جاسوس بگرفتی
دریغا کز بد ایام، رگی با پوست بگرفتی
بگفتی پشت کردی بر امارات
چنین قمبل!کسی هرگز ندیده درخرابات
بگفتی گر شودلازم، به مسجد میروی هردم
ز ابریق هم مشو غافل، که لوله اش باشدت مرهم
افا ضاتی چنان گفتی، و غوغا کردی بر منبر
افاضاتی چنین فاحش نزیبد بر تو ای ابتر
بمانند خری! بی دم، برفتی در پی یک دم
دو گوش از دست بدادی لیک، آخر هم ندیدی دم
وطن ارزان گذاشتی ای مکلا ! ، در کف ملا
شدی راًس الخلاء[66] در مسجد و، ابریق آور ملا
اگر خواهی شوی پردیس[67] ، برو در کوی ژاله شو
بزن با افتخار [68] ، جامی و، برو سیّد ، آدم شو !
*******
اندرمستی و توهمات عباس
عباس اگر ز باده مستی ، خوش باش !
گر بر سر دسته خرنشستی، خوش باش !
آن غصّه مخور، که نیست فردا جایی !
بر بارگه خران نشستی ، خوش باش !
*******
اندر سالروز هشتاد سالگی عباس
سن ات رسید به هشتاد
فشار اومد به چند جات
اول به چشم و چالت
دوم به کون پاره ات
سوم به دست و پایت
چهارم به کیر و خایه ات
دکتر میگه که پیری
قمبل کنی میمیری
نمک نخور مریضی
ورم داری به پیزی
شکر برات حرومه
کارت دیگه تمومه
لق شده اون زبونت
کک اوفتاده به جونت
دندون نداری هیچی
چشات شده نخودچی
دست و پاهات میلرزه
پیچ و مهره هات هرزه
فشار خونت بالاست
این هم برات یک بلاست
میری که خون بگیری
ایدز هم میخوای بگیری
آرتوروز دست و پا
حالی برات نگذاشته
خُلق گوهی که داری
همه شدن فراری
کج شده اون گردنت
حتماً بزور کردنت
امان ز درد کمر
شب ها میخوابی دمر
خواب های بد می بینی
گاهی تو جات میرینی
وقتی که راه میافتی
کج میشی هی میافتی
دم به دم هم میشاشی
رو تخم هات هم می پاشی
با سرفه های موذی
هی زرت و زرت می گوزی
اعصابت هم خرابه
پشتت به روی آبه
هر بار که میری از حال
پا ت میره توی مبال
اینطور که داری میری
چند وقت دیگه میمیری
جات دیگه توی گوره
شرّت از مردم دوره
*******
اندر حکایت مرده خواری عباس
باز بوی گند عباس در هواست
حقه های کهنه اش هم برملاست
پیش از اینها مال مردم خوار بود
چند گاهی هم، مرده خوار بود
باز هم بحث کفن و مرده شور
قیمه و حلوا، کمی هم آش شور
باز کرده درب آن، مسجد وثوق
بار کرده هیمه را در چار سوق
می دمد هر دم درکرنا و بوق
کاین منم عباس، فرزند وثوق
مرده خورها را دهم، هم خرج و سور
می گذارم دیگ ها را بر تنور
مرده خور ها می رسند با یکدگر
هر یکی قاشق، بر گرد کمر
مژدگانی بر کمر قاشق ها
ميرسد ته مانده بشقابها
سر به لاك خويش بردند مردمان
نان به نرخ روز خوردند ناکسان
گفت آن شاعر شیرین سخن
این سخن را من شنیدم بار ها
من به در گفتم وليكن بشنوند
نكته ها را مو به مو ديوارها
*******
اندر حکایت جانشین شدن عباس، هر مرده را
یکی شیخ باشد، بی پشم و ریش
دو گوشش بود کر، روانش پریش
ورا نام باشد عباس وثوق
زند هر زمان کوس و کرنا و بوق
که باشد همواره اندر کمین
به هر مرده ای او شود جانشین
خری گر بمیرد روی زمین
بگوید که هستم ورا جانشین
بمیرد سگی او شود جانشین
گمانم بود عاشق هر نشین
بگفتند ورا چند رند زرنگ
علی سیدی مرده، اندر فرنگ
بگفتا که دیگر نباید درنگ
ورا می شوم جا نشین بی درنگ
ندانست که سید یبوست بداشت
دلی پر ز باد، درد و محنت بداشت
گرفتی جای نشین ورا
زدی کوس و کرنا در هر سرا
چو سید بمرد و روانشاد شد
دلش از غم باد آزاد شد
یبوست که بود قابض، اندر نشین
بریختی همه بر سر جا نشین
کسی کو نشیند جای نشین
سزایش بباشد باد نشین
*******
اندر حکایت بابک خندانی، یکی از گماشتگان عباس
ای ابلهی که خندانی
از پس پرده چه می دانی ؟
چو فرفره در کون چوبی
تا ابد به گرد خود چرخانی
ابلهان ارث برند ز نادانی
هم پدر، هم پسر،خندانی
*******
اندرحکایت ناسزا گویی هومرآبرامیان ،گماشته عباس، به فرزانگان ایرانی
یکی ابلهی بود نامش هومر
شده تازگی ها نقّاد شعر
دلی پر زکین و سری پرزلاف
زبان پر ز گفتار های گزاف
کجا کله گاو نر داشتی
تن و پیکر نره خر داشتی
به دل داشت کینه ز آزادگان
بزرگان فرهنگ و فرزانگان
بدادش عباس خره پولکی
که آید فرنگ و زند جفتکی
بگفتا که سعدی پتیاره بود
زبان سوخته و شیخ بد کاره بود
که حافظ بود رند بیکاره ای
مسلمان ولی مست خماره ای
بگفتا که مولانا بود بی وقار
مسلمان نگویدکدو و حمار
یادم آورد آن خری در پوست شیر
آنکه پنداشتی شده یک نره شیر
گفت حالا کس نگوید خر پیر
نعره ای خواهم کشید مانند شیر
می ندانستی آن آشوری خر
نعره شیران نباشد عر و عر
بگفتا چند یاوه و حرف مفت
نصیبش بشد، شیشکی و کُلفت
به لندن و درجمع ایرانیان
کشیدند تنبان ز پایش چنان
شدی پهلوان سخن در خیال
ولی شد چوب دو سر در مَبال
ورا داد پاسخ شیخ اجل
تو گفتی که داند لوح ازل
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد
« نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند»
« آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر»
زد حافظ به نظم پر شوری
بر سر آن مگس آشوری
«ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود می بری و زحمت ما می داری»
بگویـم کنـون، آنچ از او یافتم
سخن را، یک اندر دگر یافتم
ورا نام راستین بُدی آبراهام
به پستی ودریوزگی بُد تمام
گدایی و خواری ورا عار نیست
بجز چند حمال کس اش یار نیست
به هنگام خردسالی بر او رفته زور
به زیرکشیشان کشیده است جور
به مکتب نرفته بجز چند سال
ورا نیست بهره زعلم ومقال
جوانیش به آسفالت کاری گذشت
و پیری اش به مفتخواری گذشت
ورا دین و آیین پول است و بس
که گیتی ندیده چو پتیاره کس
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان به زشتی برد
*******
طرفه معجون
ای تخم حرام ، طرفه معجون

فرزند علی واکسی[69] شمرون
ای مظهر خر،عباس چاروادار
خرنامه به نامت شده افسار
ای نام تو شدمایه خجلت
همنام تو شد قضای حاجت
راه تو رود به هر مبالی
در هر مبالی جای تو خالی
هر جاکه مبالی شگرفست
قفلش به کلید نامت بسته است
ای هیچ خری نگشته زاول
بی حجت نام تو مسجل
در عالم خر آفریدن
به ز تو نتوان رقم کشیدن
ای تو به صفات خر موصوف
هر خر به صفات تومعروف
از اول صبح تاآخر شام
جفتک بزدی طویله را بام
ای نر خر ، سبحان الله
پالان به برت تبارک الله
رفتار خران چنانکه بایست
کردی به خریتی که شایست
بر هر ورقی که حرف راندی
پولی کلان بر آن بدادی
حرفی به درست رها نکردی
سرتا سر آن خطا بکردی
ای شاکی تا ابد معطل
نام تو شده تا لحد موکل
گر هفت شکایتی بدادی
هفتاد شکایتی بماندی
عاجز شدی از گرانی بار
طاقت نه چگونه باشد این کار
می کوشی و در تنت توان نیست
در مغز خرت دگر روان نیست
ای هفت گماشته حماری
بر درگه تو به پرده داری
ای ژاله بی مو[70]، ای سید ریقو [71]
قاراپطِ جاسوس[72]، ای موبد زالو[73]
ای لر هلندی[74] ، زهرای صیغه ای[75]
گوساله تفرش، ای دلقک گریانی[76]
ای مقصد خواهش غلامان
مقصود دل طمع کاران
کردی همه را خرمعطل
با وعده پول و دود منقل
سرها همه مانده در گریبان
همچون خر وامانده و حیران
ای ابله دوران تحجر
عالم ز تو مانده در تحیر
حمق از در تو بصر فروزد
گر پای درون نهد بسوزد
رهبر توئی آن دگر غلامند
مقصود توئی آن دگر کدامند
گویند که ترس زشاخ گاو است
از تو خرکی مرا چه باک است
*******
مرثیه قاشق به کمران و گماشتگان، در وصف حال عباس، پس از شکست اندر دادگاه های مختلف

ارباب بیا كه ما ز غمت، ناله می كنیم
تو غمزده ما به غمت، گریه می كنی
نوروز شد عزا در بارگاه تو
ما بهر دیدن دیگ پلو، گریه می كنیم
هر دم به حسرت قاشق بر کمر
آقا به این سیخ کباب ها، گریه می كنیم
خوردی قسم به مادر معروف صیغه ات
تا حشر هم به این قسمت، گریه می كنیم
تو رهبر بزرگ، ما چون گماشتگان
هر دم به غم شکست تو، گریه می کنیم
دشمن به تو چه ستمها روا نمود
با تو به آل محترمت، گریه می كنیم
خوردی قفا ز دشمن قهار، العجب !
بر بخت بد آن وکیل ات، گریه می کنیم
دادی به باد دهها هزار یورو
برآن حساب بانکی ات، گریه می کنیم
گفتی که خواهی شوی پیروز در نبرد
ما بر شکست تو از دشمن، گریه می کنیم
بی آبرو شده ایم ما مفلسان دهر
ما در غم بی آبروئی خود، گریه می کنیم
از ما حضور مهر افزون ببر پیام
عمری برای آن ماچه خرت گریه می كنیم
تا انتشار چاپ سوم پایان
[1]- انگلستان.
[2]- مردی که از او باد خارج می شود و توانایی جماع کردن ندارد.
[3]- امامزاده ای در قزوین.
[4]- میر پنج رضا خان، رضا شاه پهلوی.
[5]- درجه سرگردی در نظام قدیم.
[6]- آگاه و مطلع.
[7]- قبر ناصرالدین شاه در شهر ری.
[8]- چشمه ای نزدیکی شاه عبدالعظیم، شهر ری.
[9]- بره ای که در شکم گوسفند است و گوشت لذیذی دارد.
[10]- بهشت.
[11]- فرو کردن.
[12]- برادر بدکاره رستم.
[13]- (قوِلدِنگ)صاحب هیکل و ریشی که به ناخوشی اُبنه مبتلا باشد.
[14]- وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی.
[15]- (شال پا) صاحب منصبها و صاحب لقبهایی ٬ که هنوز دست چپ و راست خود را نمی داند و از عالم خودش بیرون نرفته است ٬ مدّعی کارهای بزرگ می شود و آن منصب و لقب را از عظم و اعتبار می اندازد و تنزّل می دهد آنها را به چارواداری وکاروان سراداری و مستقلچی گری.
[16]- داریوش فروهر.
[17]- احمد احرار دوست قدیمی عباس و دبیرکیهان لندن.
[18]- دختر فروهر.
[19]- دشنام ترکی: بی پدر و مادر، خسیس ، فرومایه.
[20]- رهام اشا.
[21]- دعای زرتشتی.
[22]- داروی تقویت قوای جنسی.
[23]- هَف هَفو = هاف هافو که فرتوت و شکسته و وارفته باشد و نتواند کلمات را به درستی ادا کند و گویی به جای حرف زدن هاف هاف کند. (فرهنگ فارسی عامیانه) .هَف هَفو در اصفهان به پیرمردهای اهل غرولند و ناآراسته اطلاق می شود.
[24]- (گُوش قُد) اشخاصی که به عادت گوشهاشان را از کلاه بیرون می گذارند چنانچه گوشِ خر می نماید و در معلومات قدیده خود ٬ اگر چه خلاف بدیهی هم باشد، مستبدالرّای باشد و قول احدی را نخرد و این حالت غالباً در تهرانیها و قزوینیها یافت می شود.
[25]- سید خلیل خزاعی.
[26]- افتخارالسادات.
[27]- (ریق باشی) اطفالی که به قوّه مُنخّرات ٬ از قبیل ماست و دوغ ٬ نطفه شان منعقد شود و دیرنموّ و سفیدچهره باشند.
[28]- (زیپُولی) اطفالی که اغذیه را به هضم اوّل که در کبد رسیده باشد و هنوز قسمت تام به ریه و جگر نرسیده باشد و از آن به کلیه و از آنجا به مرکزروح انسانی که قلب است نرسانیده دفع نماید و قوّه ناساریقی او تمام شده باشد و به این جهت قطور و آماسیده بماند ٬ بزرگ نشود.
[29]- (قُوزولی مُزولَی )اطفالی که از بی مئوونگی] بی مئونتی[ مادرشان کم شیر شوند و به بی شیری و سختی بزرگ شوند و ٬ همچنین ٬ بعد از رضاع و ایامِ شباب ٬ به تنعّم بالا نیایدو کوچک هیئت بماند ٬ چرا که وجود انسانی هم مثل درختها می ماند: در تربیت هرچه آب زیادتر به آن برسد البته بلندتر و رعناتر می شود و بالعکس بالا می آید.
[30]- (کمخته) زنهای سطبر پوستِ کُلُفت هیکلِ درشت اعضای پیر که مدّعی نزاکت شوند و شوهر نازک پوست طلب اند.
[31]- آبراهام( هومر) آبرامیان آشوری، آسفالت کار سابق در ایران.
[32]- (چلاس) اشخاصی که هر چیز را می بینند از خوردنی و ملبوس با اسبابهای نقاشی یا چیزهای تازه که از فرنگستان و دوَل خارجه به اسم متاع می آورند جَلدی=] برفور ٬ زودی[ بخواهد و دلش آشفته آن چیزها شود ٬ زودی در تدارک گرفتن آن چیزها بشود یا مثل آن را فراهم کند. و این معنی ٬ در همه جا از مراتب ٬ نقصش پیداست ٬ خواه در طبیعتِ شاه باشد یا گدا. این حالت از بی مغزی و کم ظرفی و بی متانتی و دل کوچکی وحسرت زدگی می باشد.
[33]-(شلیلاجان) میرزاهایی که غیر از کار میرزایی و تحریر و نویسندگی به هر امری که فرمایش دهند متصدّی شود و ٬ در ضمنِ میرزایی ٬ مثلاً کوره پزی یا چارواداری یا لَله گری هم محض وفور حرص یا توسعه در خلاف کاری بکنند. و غالباً ٬ از کثرت پریشانی حواس ٬ شالش شُل مشل و توی پایش بکشد و شکستِ کلاهش معکوس باشد ویک طرف جبّه اش روی زمین بکشد؛ و کفشش غالباً گاهِ راه رفتن کِشّ و کش و لِفّو لِف کند؛ و ٬ هنگام چیزنویسی ٬ زبانش را بیرون آورد و آب دماغش بچکد؛ و قلمدانش بوم قیامت باشد ٬ امّا زبانه اش را تعمیر کرده باشد؛ و ٬ هنگام لزوم ٬ هرچه آقایش آواز کند:« شلیلاجان» جواب گوید:« بله آقاجان» و نیاید تا وقت آن کار بگذرد.
[34]-(قاپ هفت رو سائیده) پیش خدمتهای پیره مرد شکیل که هنوز امید معشوقیت به خود دارد و به آقایش به ناز و عاشق کشیهای قدیمی سلوک کند و هر که از این نمره باشد.
[35]- (قِرغُو) قورتی و غرابهای اهل دهات را می گویند که ٬ به بستگی یکی از اهل شهر ٬ قباهای سجاف قصب وملبوس خارج از زی رعیتی بپوشد و در دِه خود را به نظرمردم جلوه دهد. و به این جهت جمعی از جوانان اهل ده او را از کار رعیتی و نان حلال باز کند.
[36]- (کِه کِه نمالیده) به مذاق اهل اصفهان ٬ شخصی را گویند که جسیم و بی رگ و تنبل باشد و وجودش منشأ هیچ خیر و شرّی نباشد و خود را هم کافی بداند.صفحه 70 را ببینید.
[37]- ملا کامران جمشیدی.
[38]- (سمندر) بر وزن قَلَنْدَر ٬ بچه سیدهایی که از اوّل عمر و جوانی دایماً در زحمت و عسرت و پریشانی و بی پدری بالا آمده باشند؛ و مدت العمر هیچ وقت از هیچ یک ابنای زمان و اجلّه و اعیانِ دولت و ملت روی ترحّم و التفات و رأفت و نوازش ندیده باشد؛ وهمش از زیرِ دستِ مردمانِ زبُّ الجُرَب بی مروت راه رفته باشد و لقمه نانی به جان کندن به چنگ آورده باشد.
[39]- (وارث خلق الله) ملّاهایی که همّتشان جز به مال اموات خوردن مقصور نیست و بوی حلوا ٬ اگر از سمت جهنّم شنوند فی المثل ٬ تا درک الاسفل از آن شوق روند.
[40]- (لازم النفقه) ملّا های بی سوادِ عِمامه بزرگ که به سلامِ فقط و بالا نشستن از مردم و بزرگان شاد و راضی باشند.
[41]- پاسبان مهر آئین، گماشته عباس در هلند.
[42]- (حلوا) مردهایی که در تحت قوّه و امر و نهی زنهاشان باشند و به این جهت مطیع همه مردم باشد.
[43]- (تُف دیوار) کسی که به مجالس اعیان و کارگزاران دولت یا ملّت برود و در آنجا یارای ادای مطلب نکند و مسکوت عنه بنشیند و بدون عرض حاجت مراجعت کند.
[44]- زهرا کمائی معروفه به زیبا، صیغه پاسبان مهرآئین، (خجّه قُلوچه) زنهای خنجرگذارِ بی باک که چند شوهر کرده باشند و شوهرها را عمداً سوزانده باشند و به هوای چند شوهر دیگر هم باشند.
[45]- (پاچه فس فسی) زنهای پاسبُک که هرهفته هر هفت کرده ٬ بلا لزوم و با لزوم ٬ به خانه های منسوبان و آشنایان پدرش برود؛ و مهمان رفتن را خیلی خوشش آید؛ و٬ بی وقت و بی خبر و بی موقع ٬ جایها برود؛ و با زی ونازی حشر پیدا کند ٬ و٬ به خانه هم که باشد٬ غالباً چادر نیاز ٬ که معروف به چادر نماز است ٬ در سرش باشد؛ و ٬ به خانه همسایه و در کوچه و سر نهر و درب دکانِ پاچه پزی٬ به تماشا و صرّافی مردان و جوانان باشد؛ و٬ هنگام عاشورا و محرّم ٬ هر روزه یک تکیه ای به تماشا رود؛ و مختصراً کونِ نشیمن نداشته و دل درست.
[46]- زیبا کمائی، نظافتچی کانون خسرو خزاعی، و صیغه فعلی پاسبان مهرآئین، گماشته عباس در هلند.
[47]- پُز و افاده بسيار و لاف و گزاف.
[48]- آفتابه.
[49]- (دَنگال) عموم اهل مازندران و نور و کجور که تن و هیکل بهیمی را به فوز برنجهای صدری و کره های گاو و گاومیش منوّر می نمایند لیکن از نور معنی و معرفت خبر ندارند. و من می گویم: آدمی را که جانِ معنی نیست حیوانی به صورت بشر است.
[50]- (گوز) کسی که فقط به جلالات ظاهره فریفته و قانع شود و ٬ در خورد جلال ٬ نقد و مال و جنس و عیش اندرونی نداشته باشد.
[51]- زهرا کمائی.
[52]-کسرا وفاداری، که گفته می شود با دسیسه چینی عباس کشته شد.
[53]- كسي را گويند كه به مجلس بزرگي درآيد و بي‌رخصت نشستن نتواند و آن بزرگ به خواندني يا نوشتني سر فرو برده باشد، براي آنكه او را ملتفت خويش سازد از بيني و حلقوم بانگ‌ها برآورد و حركات ناهنجار نمايد. اين صفت از تبختر ناشي شود كه از فروع قوة غضبيه است.
[54]- پاسبان مهرآئین، گماشته عباس در هلند.
[55]- زیبا کمائی، نظافتچی کانون خسرو خزاعی، و معشوقه سابق او، و صیغه فعلی پاسبان مهر آئین گماشته عباس در هلند.
[56]- سیده افتخار السادات دفتریان، معشوقه هفتاد ساله سید خلیل(خسرو) خزاعی شصت ساله.
[57]- آبراهام، معروف به هومر آبرامیان آشوری ، آسفالت کار سابق در ایران.
[58]- سفیر اسرائیل در حکومت شاه.
[59]- سفیر جمهوری اسلامی در یونسکو.
[60]- لقمه نان و خوراک.
[61]- ماده گاو.
[62]- قبیله خزاعی، یکی از قبائل تازیان می باشند که در زمان عُمر خلیفه اسلام به فارس کوچ داده شدند.
[63]- دهش و بخشش.
[64]- معصومه متقیان مدیر انجمنی در فرانسه.
[65]- علی رحیمی، نام مامورخیالی و ساختگی در اتریش، توسط سید خلیل (خسرو) خزاعی.
[66]- مستراح.
[67]- نام مستعار سید خلیل.
[68]- سیده افتخارالسادات دفتریان، معروفه به ژاله.
[69]- نام واقعی پدر عباس، سید علی اکبر عقبائی، و شغل او پینه دوز دوره گرد بود، که میان اهل شمیران، به علی واکسی معروف بود.
[70] - افتخارالسادات دفتریان.
[71] - سید خلیل(خسرو) خزاعی.
[72] - هومر آبرامیان، آسفالت کار آشوری.
[73] - ملا کامران جمشیدی، « زالو دارای يازده معده و سه دهان مي باشد، و هر دهان داری صد عدد دندان مي باشد، زالو اصطلاحی است که به دین فروشان هر دینی گفته می شود ».
[74] - پاسبان مهرآئین.
[75] - زهرا کمائی ، صیغه پاسبان مهر آئین.
[76] - بابک خندانی، از گماشتگان عباس در فرانسه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر