۱۵ آذر ۱۳۸۸

آتش آذر

شانزده آذر که باشد روز مهر
آتش آذر در این روز شعله ور
گرمی خرداد به آذر چون رسد
ماه آذر از بهاران سبز تر
جنبش خرداد به آذر آتشی است
آذرخش آن در آذر پر شرر
آتشی چون آتش آذرگشسب
از فروز اش مام میهن شعله ور
ماه آذر ماه آتش ماه خون
دست اهریمن به خون آغشته تر
دشمن از بیم وهراس آسیمه سر
رنگ رخسارش ز پائیز زرد تر
سرو سبزاند این جوانان وطن
سرفرازند همچو سرو کاشمر
سبز باشد سبز ایرانی، وطن
سبز ایرانی ز هر سبز، سبز تر
15 آذر- 6 دسامبر 2009

۰۹ آذر ۱۳۸۸

حیف گوز، در پاسخ گنده گوزی خسرو خزاعی

خسرو ای آنکه از تو حیرانیم/ هزل تو هست موجب شادی
این جفنگ چیست که میگویی/ مغز تو از خرد بود خالی
ریسمان را به آسمان بافی/ غرق در ایمیل های قلابی
اینهمه شور و شوق نا دیده/ زرد گردید خشتک عالی
آن جوانان ایل و سه تا نقطه!/ حیف یک گوز از تفنگ بادی
تو چه ارزش ترور داری/ گنده گوزی نیاورد سودی
نشوی با خرد اگر بخوری/گُوه زرتشت و تخم فردوسی
یاد داری کنار دهشیری/قمه بر سر زدی،دعا خواندی
کوفته و خاویار، کوکو سبزی/کون خود سخت جنباندی
این شعار های تو خالی/بهر پول باشد و دغل کاری
تا که ابله در جهان باقی است/ چون تو شیاد بود بسیاری
زیب نامت کنم خرنامه / همچو ارباب تو عقبائی
تر زنم من بر سر و ریشت/ هر زمان دم خود بجنبانی
میخوری تازیانه از نوشین/ چون که داری خوی حیوانی

۰۵ آذر ۱۳۸۸

اندر پاسخ کیومرث نویدی

باز فریاد نویدی بر هواست
ناله ها وضجه هایش آشناست
نعره های غیرتش در گوش هاست
ازهمان گلدسته شهرش به پاست
در شمايل شمرذی الجوشن بود
فاش گویم او یک چشم تنگ بود
بر تن اش مهمیز گشته هجووشعر
سم زند بر طاق چون یابوی شمر
بر سرش مالیده گشته هجو ها
بر تن اش آماس گشته طنز ها
من نبینم هیچ در او وارستگی
سم بکوبد بر زمین بی خستگی
درخیالش در هنر با محتوی است
با دکارت و فلسفه هم آشناست
او نداند گفته هایش بی بها ست
چنته اش خالی ولی پر مدعا ست
ترکه ای در دست او جای قلم
کرده آن را یک چماقی چون علم
عشق او سانسور باشد در وجود
در نمازش جای دارد چون سجود
گر ساواک برجا بود و رخصتی
آن نویدی خود شدی یک ثابتی
یا که می شد خود محرمعلی خان!
یک مفتش پر تلاش و جان فشان

۲۹ آبان ۱۳۸۸

اندر حکایت دلداگی افتخار السادات دفتریان و خسرو خزاعی

بود یکی پیرزنی نابکار
تخم عرب ، سیده ای خالدار
نام سجل ثبت شده، افتِخار
افتَخر یَفتَخر افتخار
آکله و فتنه گری نامدار
حیله گری، بی هنرواعتبار
در نظرمردم شهر ودیار
اشتَهرو یَشتَهرو اشتهار
گفت ورا نام ژاله بود
در پی نان و نواله[1] بود
دفتری واهل اداره بود
اشتَغَل و یشتَغَل و اشتغال
ازنظر دانش وعلم و سواد
البقره[2] بود بر او اوستاد
درنظر مردم شهرو بلاد
افَسد و یفَسدو افساد
سال رسیدش به هفتاد بار
موی نمانده به سرش، چند تار
در غم معشوق شده خوار وزار
اِستَغزر و یَستَغزر و اِستغزار
از بد ایام به دردی دچار
روی دو چشمش، عینک سوار
چشم به در دوخته، در انتظار
انِتَظر و یَنتَظرو انتظار
داشت بدل مِهر یکی سیدی
سیدی از اهل خزاعی[3] بُدی
سید خلیل بود وبحق، دلقکی
اَضَحَکی ویَضَحَکی ومُضحِکی
سال بر او طی شده بود، شصت بار
در پی نسوان به صید و شکار
لیک به گِل مانده بُدی، چون حمار
أحتضر و یَحتَضر و أحتضار
داشت به سر سودای نام و نشان
رفت و نوشت جزوه یی اندر نهان
گفت که من، معجزه کردم عیان
العَیان و البَیان والچاخان
پیرزن از روی سه پایه جهید
جیغی کشید و مینی ژوپی پوشید
جارکشید از ته دل و دوید
استََفَد یستَفَد استفاد
در هتلی جشن گرفت پیرزن
ریخت بشادی بکامش رَزَن
گفت که شد خسرو خوبان زمن
فاعِلَن وفاعِلَن و فاعِلَن
پیر زنه کرد بسی قیل و قال
در ره معشوق، بپرداخت نَوال[4]
سوزش عشق را، چنین است حال
اشتَعل و یَشتَعل و اشتعال
جای گرفت پشت تریبون خلیل
گفت چرند های فراوان دلیل
گفت که منم، هر چه نبی را، کفیل
الوصی و الوکیل و الکفیل
بود یکی پارسی هوشیار
دید همه سرقت و دزدی بکار
رفت و بکرد غور در این کار و بار
انَتَشرو ینَتَشر انتشار
سید نادان، زده نیرنگ به کار
کرده کپی این خسرو، نابکار
فاش که شد سرقت سید به جار
الهَوار و الهَوار و الهَوار
افتخار و سید خلیل، خوار و زار
از ته دل، داد زدند و هوار
السارق و الساحر، الفرار
اسَتَغفر ویَستَغفر و استِغفار

[1]- لقمه نان و خوراک.
[2]- ماده گاو.
[3]- قبیله خزاعی، یکی از قبائل تازیان می باشند که در زمان عُمر خلیفه اسلام به فارس کوچ داده شدند.
[4]- دهش و بخشش.

۲۸ آبان ۱۳۸۸

به مناسبت قمه زنی خسرو خزاعی در یونسکو

به مناسبت قمه زنی خسرو خزاعی، مدیر کانون اروپایی جهان بینی زرتشت ، در همایش بزرگداشت تعزیه در یونسکو.

سفر کردی به یونسکو، پی نان و پی نامی
در این سودا، نماند برجا، همانا جز بدنامی
برفتی و زدی بوسه بر، پا های دهشیری
ندیده کس چنین روبه، چو تو، در هیچ نخجیری
سخن ها گفتی از حیدر ، احادیثی هم از حنبل
هم از وافور واز منقل، هم از جادو و از جنبل
برای کتلت و کوکو، بشد زرتشت بی حرمت
برای زلف معصومه[1]، برفت از پای توسترت
بخوردی خاویار مفت و، هردم زدی آروغ
سخن گفتی ز باد دل، شدی درپندار ها، فاروق
بکردی تعزیه را مهتر و ، نوروز را کهتر
زدی بر سرقمه، بر ماتحت خود خنجر
چو رسواگشتی و آخر، دروغی گفتی و مهمل
ترهات گو کمتر، ببند آن روزن محبل
بلطف حاج علی آقا [2] ، یکی جاسوس بگرفتی
دریغا کز بد ایام، رگی با پوست بگرفتی
بگفتی پشت کردی بر امارات
چنین قمبل!کسی هرگز ندیده درخرابات
بگفتی گر شودلازم، به مسجد میروی هردم
ز ابریق هم مشو غافل، که لوله اش باشدت مرهم
افا ضاتی چنان گفتی، و غوغا کردی بر منبر
افاضاتی چنین فاحش نزیبد بر تو ای ابتر
بمانند خری! بی دم، برفتی در پی یک دم
دو گوش از دست بدادی لیک، آخر هم ندیدی دم
وطن ارزان گذاشتی ای مکلا ! ، در کف ملا
شدی راًس الخلاء[3] در مسجد و، ابریق آور ملا
اگر خواهی شوی پردیس[4] ، برو در کوی ژاله شو
بزن با افتخار [5] ، جامی و، برو سیّد ، آدم شو !

[1]- معصومه متقیان مدیر انجمنی در فرانسه.
[2]- علی رحیمی، نام مامورخیالی و ساختگی در اتریش، توسط سید خلیل (خسرو) خزاعی.
[3]- مستراح.
[4]- نام مستعار سید خلیل خسرو خزاعی.
[5]- سیده افتخارالسادات دفتریان، معروفه به ژاله کچل.


۲۲ آبان ۱۳۸۸

ماتحت رهبر

در پاسخ کیومرث نویدی
نوید آمد که این ماتحت رهبر
گروهی را به خود مشغول کرده
یکی گفتا مشکل در ردیف است
ولیکن قافیه مجروح کرده
شگفت آید ازاین شر و زآن شور
که چاوز، احمدی را تور کرده

نباشد شکوه از حور بهشتی
که استشهادیون مسحور کرده
19 اکتبر 2009

پاسخ دوباره به کیومرث نویدی


بگفتم هجوی بر رهبر و از ماتحت و از اسفل
یکی هزلی چون نیشتر نصیب شخص رهبر شد
بکردم لاجرم یکسر، فرو در بطن آن رهبر
شیاف وقیف و هم فتوا، غریو آمد که مرهم شد
نویدی آمد و گفتا ، ردیف و قافیه گم شد
نباید این چنین می شد، هنر ازفورم بیرون شد

یکی گفتا واویلا، که یک زن این چنین گوید
یکی گفتا که کام ما از این نوشین، شیرین شد

همه در شورهمه درخشم ، ندا آمد که شد غوغا
نویدی آمد و گفتا، که فورم از محتوا کم شد
بگویم فاش و بی پرده، نباشد باکی از خنده
ردیف و قافیه و فورم، شیاف کون رهبر شد
بگفتند اهل بیت تکبیر، جهید یک برقی از رهبر
ز فورم و محتوا پر شد، ردیف و قافیه حل شد
اگر رهبربدانستی که دارد گنجی در اسفل
بگویم جای عمامه همان گنج اش بر سر شد
ردیف و قافیه در جنگ، ندارد جایی در فرهنگ
مپرس هرگز به جای تاج، چرا عمامه بر سر شد
21 اکتبر 2009

۱۷ آبان ۱۳۸۸

سرود مزدوران جمهوری اسلامی


ما اهل کوفه هستیم
پول میگیریم می ایستیم
اکبر و اصغرهستیم

غلام رهبر هستیم

کبری و صغری هستیم
زشت و مکدرهستیم
در فکر صیغه هستیم

کنیز رهبر هستیم

مَلوط و قوّاد ایم

 فاعل و مفعول هستیم
بیکار و بی سوادیم

امت رهبر هستیم

نامرد و زن ستیزیم

مزدور و نوکر هستیم
لواط گر و خبیثیم

شاگرد رهبر هستیم

شیره کش و معتادیم

جانی و قاتل هستیم
چاقو کش و جلادیم

در خط رهبرهستیم

کوتوله و کج هستیم

دراز و معوج هستیم
بی ناموس و دزدهستیم

در بیت رهبر هستیم

مدیر کل و وزیریم

امام جمعه هستیم
سپاهی و سرداریم

چاکر رهبر هستیم

استاندارو سفیرایم

منصوب رهبرهستیم
مداح وعنتر هستیم

منتر رهبر هستیم

سبز آمده به میدان

ما خود سیاه هستیم
کردیم ستم به ملت

در فکر چاره هستیم

نماز وحشت خواندیم

از این ملت می ترسیم
چمدان ها رو بستیم

ما هم فلنگ رو بستیم

16 آبان 1388

سبز ایرانی

سبزی است نشان سرفرازی
آن پرتو ایزد سروش است
این سبز به همراه وهومن
یادآور زرتشت مهین است

سبزی است نشان بردباری
کوبنده دیو خشمگین است
سبزی است نماد استواری
در ستیغ البرز برین است

سبزی است درسفره نوروز
آغاز گر صدای سین است
این سبز نشان خرمی است
نوزایی و شادی بهار است

سبزی است که حافظ به سحرگاه
از هاتف آن مژده به گوش است
این سبز نه آن سبز خلیفه است
نه سبز امام و سیّدین است

سبزی است که سراپرده رستم
در قلب سپاه همچو نگین است
آن سبز که شد به کام پرویز
شبدیز و ترنج و تاقدیس است

این سبز همان سبز اوستا ست
آیین سروش ایزدان است
سبزی است که در پرچم ایران
بالا تر از سرخ و سفید است

تقدیم به سبز جامگان
13 آبان 1388

اندر بیماری رهبر

شنیدم رهبری بیمار گشته
غم واندوه بر او تیمار گشته
به کار آمد شیاف و حقنه لازم
کمی هم وازلین و قیف لازم
بگفتند دکتران هر چه سریعتر
یکی باید کند در کون رهبر
یکی فتوا نیاز آمد زحوزه
بیامد جنتی پیر عجوزه
نگاهی کرد بر ماتحت رهبر
بکرد انگشت خود تا بند آخر
بگفتا این کار یک سپاه است
کند تا دسته در بطن ولایت
چه رویایی برای هر سپاهی
زند بر کون رهبر یک نگاهی
بخواباندند رهبر را به صورت
بکردند رهبری را ستر عورت
فرو کردند شیاف در بطن رهبر
بگفتند جملگی الله و اکبر
بشد رهبر بسان نور احمر
غریو آمد که رهبر شد بهتر
25 مهر 1388

در سوگ چماقداران

سرودم هجوی و غوغا به پا شد
شفا هم اخته شد، نامش جفا شد
رسید از ره کاوه با چماق اش
سیاوش هم سیاهی لشکرش شد
رگ غیرت ز نادانی ورم کرد
چماق ها بر سر دستان هوا شد
گمانم سوزشی رفت در اسافل
بدادند فحش و کشتن هم روا شد
یکی چُس ناله ها کردند و تهدید
ندانستند که آن دوران طی شد
ندانستند علم در خاک رفته است
هویدا کشته و بی خانمان شد
ساواک منحل شده شاه هم فقید است
خمینی آمد و صاحب زمان شد
چو شعبان رفت وخرقه تهی شد
فقیهی بر چماقداران ولی شد
برو مسکین به حال خود شفا کن
که دوران شجاع الدین طی شد
برو آزادگی آموز ز پروین
ستاره باشد و در آسمان شد
شنیدم ساقی آمد با ظرافت
شکستی جام می و عیش کور شد
نهاد «آی پی» تان در لیست تاریک
چماق بازی در این سایت بی اثر شد
بیا نوشین بگیر جامی ز ساقی
که دوران چماق داری طی شد

5 آبان 1388

اندروصیت نامه شجاع الدین شفا!

شنیدم شفا کرده بر خود جفا
نوشته یکی نامه اندر خفا
پیامی گشاده سر و ته هوا
بگفتا کرده وصیت به ما
ز بازار مسگرها گذشته شفا
زده لاف در غربت بی انتها
پس از عر وتیز وکمی هم خطا
ز محشر سخن رانده و کربلا
که هفتاد سال است با دست و پا
بیوقفه! زند آن قلم را به جا
گمانم که استاد! رفته خطا
گرفته قلم از میان دو پا!
بکردی تعریف ز کیهان شفا
ندانستی کیهان شده بی بها
سیاسی نوشته وصیت نامه را
نوشتی وصیت را، با دو یا!
ز رهبر سخن گفته با فر و جاه
مقام معظم ! بنامیده ویرا، شفا
بگفتی بر اسلام رفته جفا!
ز سوز دل خود سخن گفته ها
خطا کرد و شکر بخوردی شفا
من او را بنامم، پشم الدین جفا
گنه نیست نوشین، شجاعت نما
قلم تیز کن بر سرآن جفا
4 آبان 1388

خر مگسان رهبری!

پس از چند ماه انتظار بالاخره در پایان ماه رمضان، مجلس خبرگان رهبری به ریاست آقای هاشمی یا همان آقای رفسنجانی معروف تشکیل شد. البته دوستان ایشان وی را آقای هاشمی خطاب می کنند، نمی دانم چرا؟ شاید فکر می کنند اگر بگویند رفسنجانی ، مردم یاد مثلاً « فسنجان» می افتند و از اقتدار سردار سازندگی! کم می شود. بهر حال دنیا هم مات و مبهوت، درمانده است که در افکار این ایرانیان چه می گذرد!
عکس هایی هم از اعضای این مجلس در نشریات چاپ شد، که نمی دانم چرا مرا بیاد « خرمگس» انداخت. شاید لفظ خبرگان ، یک جوری مرا بیاد خرمگسان می اندازد، شاید هم شمایل اعضا ی آن که خیلی به خر مگس شباهت دارند، و شاید هر دو این ها با هم ، بهر حال خوشم آمد که به این مجلس بی بو و خاصیت، مجلس خرمگسان رهبری بگویم. یا به قولی بچه های اصفهون که به مگس ،مِگِز می گویند، «مجلس خر مِگِزان رهبری» گفته شود.
حالا قرار است که این مجلس یک طرحی برای برون رفت یا نمی دانم شاید درون رفت! بدهد تا اوضاع مملکت سرو سامان بگیرد. به فرموده مولانا: «آن مگس بر برگ کاه و بول خر// همچو کشتی‌بان همی افراشت سر»
اکثریت قریب به اتفاق مجلس هم به ولایت سلطان سید علی خامنه ای، یا بزرگ خرمگس داران! رای دادند وبندگی و عبودیت خود را اظهار و اعلام داشتند. البته پاسخ به این علما، در امثال و حکم مرحوم دهخدا از زبان محمدبن سلمه آورده شده است که می گوید:«مگس بر نجاست آدمی نیکوتر از آنک علما بر درگاه سلطان.»
می گویند که مگس بیش از (750000) نوع دارد. فکر می کنم که در این زمینه هم آخوند ها دست کمی از مگس ها نداشته باشند. البته در قرآن کریم و احادیث پیغمبر و ائمه بزرگوارهم در قدر و منزلت مگس چیز هایی گفته شده است.
در حدیثی از حضرت محمد گفته می شود: (إذا وقع الذباب في شراب أحدكم فليغمسه ثم لينزعه، فإن في أحد جناحيه داء وفي الآخر شفاء)" هنگامی که مگسی در نوشیدنی یکی از شما افتاد، آنرا در آب فروبرید سپس از آن نوشیدنی استفاده کنید؛ زیرا در یکی از بالهای مگس درد و در دیگری درمان است. "
من فکر می کنم بهتر است که نوشیدنی را دوربریزیم تا خدای ناکرده بیمار نشویم و شب هم خواب آشفته نبینیم و تا آخر عمر هم یاد نوشیدنی با مزه مگس « مگس کولا» نیافتیم. چیزی که فراوان و ارزان است نوشیدنی گوارا، با مزه های مختلف می باشد، و احتیاجی هم نیست که مگس بیچاره را زیر آب فرو کنیم و « غواص مگسان» درست کنیم.
درکتابها از انواع مگس ها نام برده شده است مثل؛ دزد مگسان، زنبور مگسان،شیار دار مگسان، بی شیار مگسان، شهد مگسان ، سر مگسان، سرکه مگسان، ریشه مگسان، سرامگسان، گوشت مگسان، تیز مگسان،نحل مگسان، اسب مگسان، سگ مگسان و بالاخره خر مگسان! و فقط نام غواص مگسان خالی بود.
مگس ها دارای صفات مشترکی هستند از جمله ، دارای دهان های مکنده، شاخک های کوتاه و سه بندی، چشمهای جانبی، تند پرواز و خرطوم برجسته و اغلب خاردار و پشمالو می باشند. نمی دانم چرا این صفات، آدم را بیاد آخوند ها می اندازد.
رئیس مجلس «خبرگان رهبری!» ، جناب هاشمی رفسنجانی است که در سیاست بازی، فساد، دروغ و دغل، ید طولائی دارد. همه منتظر بودند که شاید رفسنجانی بعد از دیدن این همه جنایات و کثافتکاری ها، شق القمر کند و رهبر را از مسند ولایت بزیر بکشد. رسماًنجانی! موفق شد یکبار دیگر مردم را فریب دهد و معاملات پشت پرده را به انجام برساند، و نشان داد که در این مجلس هم فقط مشتی خرمگس! نشسته اند، و خر مگس بزرگ این معرکه هم خود رفسنجانی است.
ضرب المثل معروفی است که می گوید: بر خر مگس معرکه لعنت!
ششم مهر 1388

نامه سر بسته اوباما به خامنه ای

از وقتی که این جنبش سبز راه افتاد بعضی ها آن چنان ذوق زده شدند که نفهمیدند جایگاهشان در سیاست بین المللی و جامعه ایرانی کجا قرار دارد، و شروع کردند به ارسال نامه های سرگشاده به سید علی خامنه ای، و نصیحت و دلسوزی کردن و راه کار نشان دادن، خلاصه خود نمایی و خود مطرح کردن، و البته همه این استادان، نویسندگان وفرهیختگان ! بهتر است گفته شود « پر ریختگان» ، چون بال و پرشان سالهای سال است که ریخته و هر کدامشان تا حالا دست کم دوباردر داخل و خارج ایران از بیکاری! بازنشسته شده اند. تا جایی که آگاه شدیم، خامنه ای هم تا حالا محل سگ به این ها نگذاشته است و خر خودش را می راند.
گفته شد اوباما هم به تازگی نامه دیگری برای خامنه ای فرستاده است. بلافاصله گمانه زنی ها شروع شد و خبر های ضد و نقیض هم درز کرد. یکی گفت که اوباما یواشکی دوباره مسلمان شده و چون شنیده که رژیم در لبنان به هر کسی که شیعه شود سه هزار دلار جایزه می دهد، و خواسته این جایزه را هم بگیرد و به زخم زندگی اش بزند.
دیگری که از برنامه سازان تلویزیون های ماهواره لوس آنجلس بود می گفت که؛ نخیر شاید اوباما آخرین اخطار پیش از حمله را به خامنه ای داده است ، و گفته که اگر مثل بچه آدم سر جایش ننشیند خودش شخصاً به ایران می آید و خامنه ای را به کهریزک می برد! و الباقی...
تریتا تازی هم گفته بود که آیت الله خامنه ای به نامه اول اوباما جواب داده و می خواسته روی این «پر ریختگان» را کم کند، و بگوید که من شما ها رو آدم حساب نمی کنم و با امثال اوباما می پرم.
مجاهدین هم می گویند که اوباما پیش از فرستادن نامه، اجازه حمله به قرارگاه اشرف را صادر کرد تا دل خامنه ای را بدست آورد.
یکی از سیاست مداران اینتر نتی که چند سالی است شب و روز با ارسال ایمیل های فله ای به سطل آشغال های کامپیوتر مردم ، در حال مبارزه مجازی با دشمن است می گفت که؛ اوباما می خواسته یک کار متمایز از دیگران بکند و نامه اش را به جای سر گشاده ، سربسته فرستاده است. ایشان معتقد بود که توانسته است با استفاده از پلیتیک مرحوم سرکار استوار و با مدد گرفتن از روح دائی جان ناپلئون و مرحوم آقای بزرگ، متن این نامه را کشف کند.
این مبارز جان بر کف اینترنتی می گفت: اوباما هم از پولیتیک سرکار استوار استفاده کرده و هر چه که این « پرریختگان» برای خامنه ای نوشته اند بر عکس آن را نوشته است.
سی سال است که خارجیان و گماشتگان آنها در داخل و خارج، سر ملت ایران را با این بازی ها گرم کرده اند، و حالا نوبت نامه پراکنی رسیده است.
من فکر می کنم که شاید اوباما شعر معروف « ای نامه که می روی بسویش- ازجانب من ببوس رویش» را برای خامنه ای نوشته، و نامه را هم با کمی گلاب حلال قمصر کاشان آغشته کرده است.

14 شهریور- 5 سپتامبر 2009

روز وزیر است، شب به زیر است


روز گذشته اولین وزیر زن، محصول جمهوری اسلامی، در هیئت کلاغ سیاه در مجلس رجال اسلامی به نمایش گذاشته شد. این خانم وزیر مرضیه وحید دستجردی نام دارد، وگویا بجز شغل والده بچه های حسن شریعتمداری، سر چماقدار روزنامه دولتی کیهان، پزشک زنان نیزمی باشد. دیگر جای تردیدی نیست که به زیر و بم، و چم و خم زنان در جمهوری اسلامی آشنا است. البته این خانم دکتر! هم از سهمیه بسیج خواهران برای ورود با نمره زیر ده به دانشگاه آزاد اسلامی استفاده کرده است، و مدرک و تخصص ایشان هم از حد همان دانشگاه فراتر نمی رود.
این خانم وزیر مدافع سر سخت جداسازی زنان و مردان در بیمارستان ها می باشد! حالا چگونه می خواهد این کار را به انجام برساند، خود جای بحث دارد.
البته این خانم وزیر را نمی توان به هیچ وجه با وزیران زن در دوران سابق مقایسه کرد. بگذریم در زمان شاه، وقتی که شغل شهبانو را درست کردند، دیدند که با یک گل بهار نمی شود، در صدد آن شدند که چند تا وزیر زن و مدیر کل و قاضی و تیمسار و سرهنگ و غیره هم برای زنان درست کنند، و زنان ایرانی را به جایگاه واقعی خود در دوران پیش از اسلام برسانند .
خانم باسواد وبا جذبه ای بود بنام فرخ رو پارسا، که اولین وزیر زن در ایران شد، و پست وزارت آموزش و پرورش را به ایشان واگذار کردند. این خانم سال ها در مقام معاونت این وزارتخانه انجام وظیفه کرده بود و الحق جزو زنان شایسته ایرانی بود. که پس از انقلاب او را در کیسه گذاشتند و اعدام کردند. بعد ها خانم دیگری بنام مهناز افخمی به وزارت منصوب شد، و ایشان هم کمتر از فرخ رو نبود و توانست جان سالم بدر برد. خانم تیمسار و سرهنگ هم داشتیم، و تا آنجایی که همه بیاد دارند همه این خانم ها نه تنها سر آمد روزگار خود بودند، بلکه از مردان هم درجه و مقام خود هم چیزی کم نداشتند، و در کار ها جدی تر بودند.
مشکل اصلی مردان ما در برخورد با زنان، در جامعه ایران داستانی دراز دارد، که بیشتر آن ناشی از دوران کودکی و تربیت و تعلیم در خانواده و جامعه مذهب زده این کشور می باشد.
بر همین اساس است که زنان و دختران ایرانی همواره مورد تحقیر و تبعیض قرار گرفته اند. درهمین جمهوری اسلامی وقتی دیدند تعداد دختران دانشجو در دانشگاهها بیش از پسران است، بیضه اسلام مانند زنگ خطر به صدا در آمد، و تصمیم گرفتند که جلوی این پیشرفت را بگیرند، و فریاد مگر قحط الرجال است از هر سو بلند شد .
بیشترمردان ایرانی از بالا تا پایین گرفته ، بخش مهمی از سلول های مغزشان، در همجواری بیضه هایشان نشست کرده است، و طاقت دیدن زنان برتر از خود را ندارند، چه برسد که بخواهند زیر دست زنان کار کنند.
همان موقع در زمان شاه که اولین وزیران زن پدیدار شدند، جوک هایی در تحقیر زنان ساخته شد یکی از نمونه های آن این بود که بعنوان چیستان می پرسیدند: « آن کیست که روز وزیر است و شب به زیر است؟» و پاسخ آن هم با خنده نام یکی از زنان وزیر دوران شاه بود.
البته خانم شیرین عبادی اولین قاضی زن، در آن زمان هنوز معروف نشده بود، و شانس آورد که انقلاب شد، والا برای ایشان هم این چیستان را می ساختند : « آن کیست که روز قاضی است و شب راضی است؟».
چندی پیش هادی خرسندی، طنز پرداز با ذوق بر سر مزار شاپور بختیار، خاطره ای از این بزرگمرد تعریف کرد که که می توان آن را پاسخی به این چیستان ها قلمداد کرد، خرسندی گفت که در دوران نخست وزیری دکتر شاپور بختیار روزی در باره آیت الله شهاب الدین اشراقی، داماد خمینی گفتگو شده بود. گویا این حاج داماد می خواسته به فرانسه برای دیدن پدر زن گرامی اش در نوفل لوشاتو برود، و اجازه خروج از کشور خواسته بود.
بختیار وقتی نام این آقا را می شنود چون او را نمی شناخته می پرسد که ایشان چه کاره است؟ و در پاسخ می شنود که ایشان داماد آقای خمینی است. بختیار که خود اهل طنز بود و طنز پردازان را می نواخت، می گوید: این که شغل شب ایشان است. روز ها چکار می کند؟
13 شهریور- 4 سپتامبر 2009

من هم اعتراف می کنم !

ما ایرانیان مردم مقلدی هستیم، پیر و جوان هم سرمان نمی شود. و برای آن که از قافله علم و هنر هم عقب نیافتیم، این تقلید را بصورت علمی و هنری در آورده ایم، و برایش دستور زبان خاصی هم نوشته ایم ، و شگرد هایی هم داریم که مانند فوت و فن استاد می باشد، و راز آن را جز به فرزندان خلف خود، برای هیچ کس بازگو نمی کنیم.
می گویند این تقلید با آمدن اسلام به ایران و مخصوصاً پیدایش تفکر شیعه در ایرانیان رشد کرد، و چنان در میان ما جا افتاد ؛ که با خون عجین شود و با جان بدر رود!
تملق که جای خود دارد در تک تک سلول های بدن ما موروثی و نهادینه شده و از ما ملتی متملق ساخته است. دروغ که جنگ افزار باستانی ما است، و صد البته همه پیامبران ما از عجم و عرب آنرا تقبیح کرده اند.
حالا پس از انقلا ب سال پنجاه و هفت که یک موج روشنگری از گوشه و کنار برخاسته است ، عده ای معتقدند که این هنر نیز با آمدن اسلام به سرزمین ما در آمده است، و لی نمی دانم چرا زنده یاد داریوش کبیر، در کتیبه اش آن را پس از دشمن و خشکسالی در رده سوم قرار داده بود. تا نباشد چیزکی داریوش نگوید چیز ها!
از هنگامی که در خردادماه گذشته، در کشورمان ایران سرو صدایی برخاست و جنبشی بوجود آمد که همه جهانیان را غافلگیر کرد. خواب عمیق خارج نشینانی که در سواحل عافیت لم داده بودند نیز آشفته شد. همگی ذوق زده و بلکه جوّ گیر شدند. بوی خوش آزادی مقام ، قدرت ، پول و تریاک سناتوری فرد اعلا، با حُقه وافورهای ناصرالدین شاهی، همه را به وجد آورد و اعلامیه های بلند و کوتاه میهن پرستانه، و نامه های سر گشاده و ته گشاده، به تقلید از یکدیگر به چپ و راست صادر کردند.
خوب این روز ها نامه نوشتن هم مجانی شده و خدا پدر سازنده کامپیوترو ایمیل را بیامرزد که همه را از پرداخت پول کاغذ، پاکت و تمبر معاف کرد ه است، و مهم تر از آن، دیگر نیازی هم نیست که تا اداره پست سر محل بروند، چون ممکن است در طول راه جان شریف این مبارزان راه آزادی که در بالا به تفصیل عرض شد بخطر بیافتد، و خدای ناکرده بلایی به سرشان بیاید و ناکام از دنیا بروند. چون پس از سرنگونی رژیم آخوند ها بی تردید از صادرات دختران زیبا روی ایرانی به خلیج فارس جلوگیری خواهد شد، و بالاخره باید کسانی که سال ها در خارج از کشور مبارزات اینترنتی انجام داده اند، و از تجربه سیاسی و وزارت و ریاست و مدیر کلی و برخوردار شده اند، پاسخگوی اقلام مازاد درون کشور باشند، که سالیان دراز در آرزوی آن حسرت کشیده اند.
پس از رجز خوانی های سیاسی و فراخوان نامه ها و نامه های بی سرو ته گشاده ای ، مانند نامه های " استاد پشم الدین جفا " و استاد " قولدنگ فرصت طلب زاده" و دیگر استادان و مبارزان و وارثان کفش و کلاه ، اکنون که دادگاه فرمایشی اسلامی در تهران در جریان است و متهمین که خود از فرزندان انقلاب هستند، زیر بار مهر ورزی اسلامی به رکوع و سجود رفته اند ، و هر یک بر دیگری پیشی جسته و دست به افشاگری و اعتراف می زنند. من هم که در خارج کشور نشسته ام برای همدردی و تقلید از آنان می خواهم اعتراف کنم.
من اعتراف می کنم که در انقلاب مخملی علیه رژیم مقتدر اسلامی شرکت داشته ام. ولی مخمل من رنگش آبی بوده است. من رنگی برای انقلاب مخملی در نظر نداشتم، چون سال ها است که به بیماری کوررنگی چشم دچار شده ام، و همه رنگ ها را سیاه و سفید می بینم، این مخمل را خانم از بازارچه ای که هفته ای سه بار در محل ما برپا می شود متری نیم دلاراز مسیو ژاکوب ( یعقوب) که هرهفته بساط تکه فروشی راه می اندازد خریداری کرد. اولش قصد انقلاب مخملی نداشتم و خانم سه متر از این پارچه را خریده بود که رومبلی خانه را که کهنه شده بود عوض کند، من پرسیدم متری چند خریدی گفت ارزان خریدم و پرسیدم چه رنگی است، خانم گفت رنگ آبی سلطنتی است. گفتم عجب این مسیو ژاکوب هم سلطنت طلب است؟ باز هم از این پارچه ها دارد ؟ خانم گفت برای چی می خواهی ؟ این بجز رومبلی بدرد کار دیگری نمی خورد. گفتم شما کاری نداشته باش، هفته بعد با هم برویم بازارچه یک توپ بخریم حتماً ارزانتر هم حساب خواهد کرد. هر چه باشد پدران این مسیو ژاکوب به کورش کبیر بدهکارند، و حالا می توانند کمی از بدهیشان را به فرزندان کورش باز پرداخت کنند. خانم که از این چیز ها سر در نمی آورد با غرولند رفت تا نماز ظهر و عصر را با هم بخواند.
پس از نماز آمد و پرسید حالا می خواهی با یک توپ مخمل چکار کنی؟ گفتم خودت جواب خودتو دادی ، می خواهم توپ در کنم!. خانم خندید گفت برو جانم خواب دیدی خیر باشه، آن موقع که توپ و تفنگ دستتان بود هیچی در نکردید، حالا تو دیار غربت یاد بازار مسگر ها افتادی! از قدیم گفته اند؛ لاف در غربت و گوز! در بازار مسگر ها صدا ندارد. گفتم حالا خواهی دید. بزودی به ایران بر می گردیم و شما هم دیگر نگران سر برج نخواهی بود. خانم از خنده ریسه رفت و گفت با توپ مخمل!؟ خانم پرسید؛ حالا اداره سوشیال پول این برج را ریخته است که می خواهی ولخرجی کنی ؟ گفتم بله دیروز از بانک پرسیدم گفتند ریختند.
بله من اعتراف می کنم که سال ها است، یعنی از زمانیکه به خارج پناهنده شدم، علیه جمهوری اسلامی در همه توطئه ها شرکت داشتم، و با سازمان های جاسوسی آمریکا و انگلیس رابطه داشتم، پول هم می گرفتم ، یواشکی به حسابم در بانک سویس می ریختند. روسها هم چند بار به من چشمک زدند، ولی راستش من چون هنوز نماز روزه ام را ترک نکرده ام نمی خواستم با این کافر های عرق خور و کالباس خور، هیچ رابطه ای داشته باشم، و در ضمن پولشان هم روبل بود و نمی شد مثل دلار و پاوند به سادگی خرج کرد . خانم که اصلاً با اینا میانه اش جور نیست میگه بوی خوک میدن ، خانم میگه فرانسوی ها شیک ترولی خیلی گدا هستند. اسرائیلی ها هم که از خودمون هستند و هنوز هم مدیون کورش کبیرند، و خیلی برای ایرانی ها دل می سوزانند ، و مرتب مرحوم هایده را به اونجا برای کنسرت دعوت می کردند.
من اعتراف می کنم که در همه گروه های اپوزیسیون، البته بهتر است بگویم قمپوزیسیون عضو بودم و هر جا آش بود من هم فراش بودم. و آنقدر در عمرم خیانت کرده ام که بهتر است اسم و فامیل خودم رو " خائن خیانت زاده " بگذارم.
من اعتراف می کنم که قرار بود با آقای موسوی انقلاب مخملی را بیاندازیم . آقای موسوی یک ایمیل به من زد و گفت بیا با هم انقلاب مخملی راه بیندازیم ، گفتم مهندس جان این کار ها خرج داره از کجا هزینه خرید مخمل را بیاوریم، گفت نگران نباش آقای هاشمی هم پشت قضیه است! منظورش همان آقای رفسنجانی است. خودمونی ها بهش می گند آقای " هاشمی " و گفت آقای کروبی هم از زمان امام تا حالا حق امام رو به جیب میزنه و پول زیاد داره، ولی دلش نمی آید خرج کند . فقط یک قلم سیصد میلیون از شهرام جزایری حق امام گرفت ! خلاصه آمریکایی ها هم یک بودجه بکلی سری! حول و حوش هفتاد و سه میلیون و دویست و هشتاد هزاردلار، در نظر گرفته اند که در ایران انقلاب مخملی راه بیاندازند. اونا هم یک قول هایی داده اند و گفتند باید ببینند کار ها چه جوری پیش خواهد رفت، و بعد سر کیسه رو شل خواهند کرد. گفتم باشه من هم میروم دنبال خرید مخمل ببینم چه می شود. گفتم مخمل های خارجی بهتر از این مخمل های چینی و روسی است....
دنباله اعترافات در روز های آینده
29تیر1388

ای لشکر صاحب لواط آماده باش آماده باش

دستکاری در نوحه آهنگران ( بلبل خمینی)
ای لشکر صاحب لواط آماده باش آماده باش
بهر نبردی پر صفا آماده باش آماده باش
رزمندگان ابزار به کف روز لواط آمده
ای لشکر آسید علی گاه بکارت آمده
از نیروی لواط گران تا بی نهایت آمده
از شوق دیدار لواط دل ها همه شیدا شده
از عاشقان این لواط پوشیده این صحرا شده
در قلب این لواط گران شوری زنو بر پا شده
رو به لواط می رویم رو به لواط می رویم
سوی دیار این شیخان بهر لواط می رویم
بهر ولای این لواط تا به کهریزک می رویم، به کهریزک می رویم
گرفته ایم ذکر به کف و نثار جانان می کنیم
هستی خود در راه رژیم یک سره قربان می کنیم
جان و سر و تنبان خود فدای رهبر می کنیم
ما به جوار این لواط با شهدا می رویم
دیوانه خو گشته و زقید ها رسته ایم
به لطف بیکران رهبر همیشه دل بسته ایم
زما و من گسسته و به لواط پیوسته ایم
بهر نجات این رژیم با عشق لواط می رویم
جمهوری اسلامی ما زنور لواط روشن است
درد و هراس و واهمه در ماتحت دشمن است
بیم ز لشکر لواط در دل مرد و زن است
چو ما به فرماندهی آسید علی می رویم
قمبل مردان خدا سنگر دین جفا
در دل شب منوّر از باتوم و چماق و چوب
منظره های آن ببین چو صحنه کهریزک است
لواط گران آمده اند، تا به اوین می رویم
به کهریزک ما بیا برادرم بکن گذر
ولوله لواط گران شور دلیران نگر
ناله نیمه های شب سوز ش این لواط نگر
بپرس از این برادارن بگو کجا می کنیم
یکی نشسته گوشه ای خدا خدا می کند
به رهبر و امام خود ز جان نفرین می کند
یکی دیگر ز معرفت سخن افشا می کند
که ما به قربانگه رژیم روبه لواط می رویم ...
29 امرداد 1388

در جمهوری الواطی میزان، لواط مردم است

می گویند آیت الله خمینی در دوران ولایتش یکبار گفته است که « میزان، راًی مردم است» بهر روی خمینی می خواست با این گفته نمایش دموکراسی را اجرا نماید، چون در ایران هیچگاه راًی مردم وزنی نداشته است تا میزان چیزی قرار بگیرد. راًی مردم از باد هم سبکتر و مانند پر کاهی همیشه به اینسوی و آنسوی می رفته است.
در سال های آخر زمان شاه که صحبت راً ی و راً ی گیری بود، دیده می شد که برخی از کاندیدا ها کامیون هایی از راًی دهندگان را توسط کارچاق کن ها ، از دهات اطراف تهران مانند احشام بار کرده و به حوالی میدان بهارستان می آوردند، و راً ی های از پیش آماده شده را در میان آنان تقسیم، و روستائیان هم که با وعده یک پرس چلوکباب کوبیده به شهر آمده بودند راًی ها را در صندوق ها می ریختند، و پس از صرف غذا در چلوکبابی های میدان بهارستان و خیابان سیروس، با سلام و صلوات به ده خود بر می گشتند. آنروز ها یک پرس چلوکباب کوبیده حدود ده ریال بود.
هیچوقت هم دیده نشد که این روستائیان برای پس گرفتن راً یشان برگردند، تا ما بدانیم میزان راًی را در ایران با چه چیزی می سنجند. خلاصه یک بار هم شنیده شد که یکی از این کارچاق کن ها، بنام حاج عباس عقبائی فر، کامیون راًی دهندگان را به تهران آورد و پس از پایان کار آن بیچاره ها را در خیابان رها کرد و پول چلوکباب ها را بالا کشید و زد بچاک!
بیچاره دهاتی ها کمی غرولند کردند و هر کدام خودشان را یک جوری به ده رساندند و ماجرا را برای دیگر هم ولایتی ها تعریف کردند.همین ماجرا باعث شد که در دوره بعد انتخابات مجلس، دهاتی ها زرنگ شدند و پول چلوکباب و کرایه برگشت را پیشاپیش و خشکه در خواست می کردند، و یک نوشابه یا دوغ هم به نرخ چلوکباب اضافه شد.
در جمهوری اسلامی هم از این کاسه خرجی ها می شود. از سیب زمینی مجانی و روغن گرفته تا سیم کارت تلفن و کوپن بنزین جزو مشوقات انتخاباتی محسوب می شوند. در سی سال گذشته هم کسی بدنبال پس گرفتن راًی خود نبود. ولی نمی دانم یهو چطور شد که یک تعدادی زیر پای مردم نشستند و گفتند بروید راًیتان را پس بگیرید چون در انتخابات تقلب شده است.
این بیچاره ها هم فکر کردند که مثل همیشه جریان با دو تا پس گردنی و چند ضربه باتوم برادران انتظامی و لباس شخصی حل خواهد شد.! غافل از اینکه در دوران ولایت آ سید علی خامنه ای، برای هر چیزی میزان گذاشته اند و مثل سابق نیست که هر کی هر کی باشد، و دیگر دورا ن آقا بالا خا ن سردار تمام شده است.
معمولاً قوانین را مجلس تصویب می کند و برای اجرا به وزارتخانه ها و ادارات و مسئولین دولتی و انتظامی می سپارد. تازه پس از اینکه مردمی را که در تظاهرات مسالمت آمیز کشته نشده بودند، دستگیر و به زندان ها بردند متوجه شدیم که میزان راًی مردم ، در جمهوری خامنه ای با لواط ! برابر است.
زندانیانی که توانستند جانی سالم و بدنی مجروح و پاره پاره بدر ببرند، می گویند که فرماندهان پاسداران و نیرو های بسیج و انتظامی به عوامل خود دستور می دادند که این برادر یا خواهر فلان فلان شده را ببرید و راًیش را پس بدهید. و سپس آنها را با کتک می بردند و چند ین نفر به زندانیان دست و پا بسته تجاوز می کردند و به قول خودشان راًی آنها را پس می دادند. حالا باید از این برادران رزمنده اسلام پرسید چرا راًی ها را به آنجا فرو می کردید؟ مگر موقع راًی دادن از آنجا راًی داده بودند که شما بحسابشان ریختید! یا نکند خدای نکرده این ها در صندوق ها کار بزرگ کرده بودند که شما تلافی کردید؟!
خلاصه فهمیدیم که در حکومت اسلامی راًی با لواط برابر است، و اینهم شق القمر آیت الله سید علی خامنه ای در قرن بیست و یکم است.
شنیده شد که چون تعداد راًی ها ی پس دادنی زیاد بوده است ،گویا تعدادی از رزمندگان لبنانی و فلسطینی هم بفرمان حاج سید مجتبی فرزند و جانشین رهبر معظم، برای پس دادن راًی ها به کمک برادران رزمنده و ابزار بر کف ایرانی خود آمده بودند.
دست مریزاد که رهبر دوراندیش و فرزند دلبندش، به مقام جاکشی برای لبنانی ها و فلسطینی ها نائل شدند، که این مقام شامخ برازنده هر دو می باشد.
حالا قرار است که از لواط گران با تجربه ، گردان های ویژه لواط گران اسلامی در سپاه و بسیج تشکیل شود تا با دیدن آموزش های مقدس به ادامه خدمت صادقانه خود برای بقای نظام مقدس جمهوری الواطی ! ادامه دهند. اعضای این گردان های بزمی- لواطی، از اسلحه ، لباس و علائم ویژه، و فوق العاده سختی خدمت بر خوردار می باشند.
برابری درجات این افراد با همکاران خود در سپاه پاسداران بترتیب زیر می باشد:
سرباز= لوطی
رزم یار= لواط یار
رزم آور= لواط آور
ستوان= لواط بان
سروان= لواط ران
سرگرد= لواط گرد
سرهنگ= لواط تنگ
سرتیپ= لواط تیپ
سرلشکر= لواط کر
سپهبد= لواط بد
۲۷ مرداد ۱۳۸۸

مبادله اکبر و رهبر

درشبستان مسجدی دو طلبه مشغول مبادله بودند، که ناگاه صدای گوشخراش موذنی از گلدسته مسجد به گوش رسید، و عیش آنان را منقص کرد. یکی از آنان گفت؛ وه چه صدای انکرالاصواتی، و دیگری گفت؛ در شهری که من و تو معمم آن باشیم، موذن خوش صدا تر از این نمی شود! وقتی دو طلبه به نوبت با هم لواط کنند به این کارشان اصطلاحاً «مبادله» می گویند.
بیش از پنجاه سال است که اکبر هاشمی بهرمانی معروف به رفسنجانی، و سید علی حسینی خامنه ای، رفیق گرمابه و گلستان یکدیگر هستند، و با یکدیگردر حال مبادله و معامله می باشند.
پیش از انقلاب، یک خانه دو طبقه در خیابان نایب ‌السلطنه، نزدیک مدرسه علوی اجاره کرده بودند که در طبقه اول آن هاشمی ها زندگی می کردند، وسید علی خامنه‌اى رهبر فعلی و خانواده‌اش در طبقه دوم بودند و با هم زندگی می کردند. بگفته هاشمی رفسنجانی هر روز یکی از آن ها برای هر دو منزل نان خریداری می کرد.
خامنه ای در خاطراتش گفته است که زمانی که با خانواده اش در همسایگی هاشمی رفسنجانی زندگی می کرد چند بار ناچار شده برای پرداخت اجاره اش از رفسنجانی قرض بگیرد. خامنه ای از راه شهریه طلبگی، و روضه خوانی در ماه های محرم و صفر امرار معاش می کرد.
سید علی خامنه ای در پیش از سال پنجاه و هفت و نیز هفته های اول انقلاب نام آشنایی برای مردم نبود و در اوایل انقلاب در مشهد یکی از آ خوند های زیر دست آیت الله واعظ طبسی ( نماینده ولی فقیه در خراسان و تولیت آستان قدس رضوی) بود . آیت الله خمینی به سفارش هاشمی رفسنجانی که با سید علی خامنه ای دوستی دیرینه داشت او را از مشهد به تهران فراخواند ، و پس از چند ماه او را به عضویت شورای انقلاب گماشت.
خامنه ای با آمدنش به تهران بسیار آرام از پلکان قدرت بالا رفت و هنگامی که آیت الله منتظری امام جمعه وقت تهران قصد داشت به قم بازگردد، به سفارش او با حکم خمینی به عنوان امام جمعه تهران منصوب شد. منتظری میگوید او را به عنوان امام جمعه به خمینی پیشنهاد کرد زیرا وی را خطیب خوش بیانی می دانست.
داستان رئیس جمهور شدن او و سپس رهبر شدنش به کوشش رفسنجانی را می دانیم . محمد هاشمی رفسنجانی برادر اکبر رفسنجانی، که در آن زمان رئیس رادیو و تلویزیون بود، در مصاحبه با ( ایسنا، سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۱) می گوید: «شب ارتحال امام شب بسیار سختی بود و تقریبا تمام مسئولین كشور حضور داشتند و در آنجا بود كه قبل از اعلام خبر رحلت امام تصمیم گرفتند با توجه به امواج تبلیغاتی كه علیه نظام جمهوری اسلامی وجود داشت و آن را قائم به حضور امام میدانستند رهبری را برگزینند و آیت الله خامنه ای با اكثریت آرای حاضران به عنوان رهبر برگزیده شدند» .
این انتخاب از نظر قانون اساسی رژیم اسلامی هم بی اشکال نبود. اول اینکه انتخاب رهبر باید توسط مجلس خبرگان صورت می گرفت و نه بیست نفر از آخوندهای رژیم که بر سر جنازه خمینی حاضر بودند، و دوم اینكه بر طبق قانون اساسی آن زمان (مصوب سال 1358 ) یکی از شروط انتخاب شدن به رهبری را "مرجع تقلید" بودن او ذکر کرده بود که سید علی خامنه ای فاقد آن شرط بود.
هاشمی رفسنجانی در مصاحبه ای با حجت الاسلام علی زاد سر جیرفتی، نماینده مجلس شورای اسلامی در تاریخ سوم دیماه 1387 گفته است « خامنه ای عشق من است » . او در باره روابطش با خامنه ای گفته است: « روابط من با آیت‌الله خامنه‌ای، هم عاطفی است و هم معرفتی و هم سیاسی و هم کاری. معرفتی است زیرا عمیقاً همدیگر را می شناسیم، خلقیات، عادات، روحیات و افکار هر یک از ما برای دیگری روشن و بسیارنزدیک است و بدین جهت است که حقیقتاً عاطفی است. سیاسی است، زیرا من و آقای خامنه‌ای عمده عمر خود را با همکاری سیاسی گذرانیده‌ایم و با سیاست عجین شده‌ایم. کاری است؛ چونکه در طول نیم‌ قرن گذشته، آقای خامنه‌ای و من، در حقیقت لازم و ملزوم هم و مکمل یکدیگریم، در طول مبارزه، تمام کارهای (حداقل پنجاه و چند سال عمر) من و ایشان، در راستای سر و سامان دادن به امور انقلاب اسلامی، اداره‌ کشور، و رتق و فتق مشکلات سخت روزگار دفاع مقدس ملت شجاع و مسلمان ایران، بوده و هست... من آقای خامنه‌ای را دوست می‌دارم و هرگز به جهت ملاحظات سیاسی و حکومتی، آن موارد را مطرح نساختم و تکرار می‌کنم که طی حداقل پنجاه سال گذشته در این کشور دو نفر از من و آقای خامنه‌ای به یکدیگر نزدیک‌ تر، کسی را نمی‌شناسم».
خامنه ای در تاریخ دوازدهم مرداد ماه سال 1372 در باره اکبر هاشمی رفسنجانی گفته است : « اینجانب‌ از سال‌ 1336 تاکنون‌ ایشان‌ را از نزدیک‌ می‌شناسم‌ و در صحنه‌های‌ مختلف‌ یا یکدیگر همکار و همفکر بوده‌ایم‌ یک‌ آزمایش‌ چهل‌ ساله‌ برای‌ ایجاد اعتماد در انسانی‌ کافی‌ است‌. و من‌ در همه‌ این‌ مدت‌ ایشان‌ را در راه‌ خدا و حقیقت‌ و اعلای‌ کلمه‌ دین‌ و پیشبرد اهداف‌ اسلامی‌ مشاهده‌ کرده‌ام‌.(این مطلب درمؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی- دفترحفظ ونشرآثارسیدعلی خامنه ای درج شده است) .
درنماز جمعه ۲۶ تیر تهران که یک ماه پس از جنبش سبز به امامت اکبر هاشمی رفسنجانی برگزار شد. جمعیت انبوهی که معترض به نتایج انتخابات بودند، فریب سخنان فائزه دختر هاشمی رفسنجانی را خوردند، و تصور کردند که می توانند شیخ اکبر را در برابر سید علی رهبر علم کنند، از این رو در نماز جمعه و خیابان های اطراف آن حاضر شدند، و با سردادن شعارهایی مانند «هاشمی سکوت کنی، خائنی»،« هاشمی باغیرت، حمایت، حمایت» سردادند.
هاشمی رفسنجانی هم یکی به نعل و یکی به میخ زد، ولی دستگیری ها، کشتار، شکنجه و تجاوزات جنسی به زندانیان، همراه با سکوت هاشمی بی غیرت! که رئیس دو نهاد حیاتی جمهوری اسلامی است ادامه داشت.
هاشمی رفسنجانی روز شنبه 31 مرداد هم آب در پاکی را روی دست همه ریخت و در جلسه مجمع تشخیص مصلحت نظام، در نخستین حمایت آشکار از خامنه ای از زمان انتخابات ریاست جمهوری، همگان را به رعایت «دستورات و رهنمودهای» رهبر جمهوری اسلامی دعوت کرد و گفت:« هرکس در هر مقامی باید خود را ملزم به رعایت دستورات رهبری بداند و صاحبان تریبون و صاحب نفوذان و رسانه ها از دامن زدن به تفرقه و تیترسازی های جنجالی خودداری کنند و در جهت ایجاد وحدت و وفاق جامعه راه باز کنند».
البته در پس پرده این موش و گربه بازی ، جنگ قدرت و ثروت میان دو خاندان فاسد اکبری و رهبری نهفته است، و هر یک خواستار سهم بیشتری از بیت المال می باشند. شیخ اکبر رفسنجانی این روباه پیر و مکار، توانست با بازی های سیاسی خود مشت سید علی خامنه ای و فرزندش مجتبی و جانیان بیت رهبری را باز کند، و نگذارد که باند خامنه ای یکسره قدرت را قبضه کند. او با ترساندن سید علی خامنه ای به تشکیل مجلس خبرگان و تهدید به عزل او توانست به یک توافق همه جانبه با خامنه ای برسد و آینده خود و خاندان فاسدش را تضمین نماید.
بهمین دلیل است که تشکیل مجلس خبرگان یک ماه به تعویق افتاد، و شیخ اکبر در جلسه مجمع تشخیص مصلحت نظام، به عشق همیشگی خود، سید علی تضمین های لازم را داد.
بیچاره ملت فریب خورده و ساده اندیش ایران، که سی سال است بخاطر این جنگ های زرگری میان اکبری ها و رهبری ها، شایسته ترین جوانان خود را قربانی می کند.
دوم شهریور- 24 اگوست 2009

اندر باب تحلیف احمدی نژاد


شنیدم احمد ی تحلیف گردید
بدست رهبری تنفیذ گردید
همان دستان که بود آغشته ی خون

بدست سید علی تنظیف گردید
که در مغزش نبودی جز نجاست

بدست رهبری تطهیر گردید
همان رایی که مردم داده بودند

به لطف سید علی تحریف گردید
در آن مجلس نبود جز کاه و یونجه

به جای موسوی تعلیف گردید
همان دوران تجلیف وذلالت

بدست سید علی تمدید گردید
شکاف افتاده در بطن ولایت

بدست رهبری تقلیف گردید
زبان بند آمده از خون ناحق

به زور سید علی تزلیف گردید
همه پاسدار، بسیجی و چماقدار

بدست رهبری تسلیف گردید
یکی مار بچه ، نامش مجتبی بود

بدست سید علی تخلیف گردید
همان ملت که از جوش و خروشش

بدست رهبری تخریف گردید
زدند محکم بر پوزه ولایت

بنای ظلم اوتخریب گردید

تحلیف: سوگند دادن کسی را گویند.
تنفیذ: نفوذ دادن، و روان و اجرا کردن فرمان است.
تنظیف: پاك كردن ، پاكيزه ساختن.
تطهیر: پاک کردن، پاکیزه ساختن.
تحریف: گردانيدن، تغيير دادن اصل كلام .
تعلیف، علف خورانیدن ستور و جزآن را گویند.
تجلیف، در لغت به معنی هلاک کردن مالها درسال قحط ، یا کمبود می باشد.
تقلیف، به معنی برهم دوختن تخته های کشتی و به قیر اندودن درزهای آن را گویند.
تزلیف، زیاده روی در سخن و افزودن آن است.
تسلیف، پیش فرستادن، نهاری دادن ، مهیا کردن ناشتایی کسی را، بها پیش دادن را گویند.
تخلیف، واپس گذاشتن، و خلیفه گردانیدن کسی را بجای خود گویند.
تخریف، خرف خواندن، نسبت دادن کسی را به تباه خردی از کلانسالی می باشد.
14 امرداد 1388

اندر باب تنفیذ احمدی نژاد


برد رهبر احمدی را در خفا
تا براو جاری کند تنفیذ را

لیک دیدش تا بغایت در قذر
تنقیه لازم بشد از پا به سر

یزدی آمد بر گرفتی حوله را
جنتی بر دست خود اماله را

رهبر آمد با وضو و پای چپ
قبضه کرد ابزار را با یاد رَب

حُقنه ای بود چون منار و گنبدی
تارود فیه خالدون احمدی

چون روان گشت تنقیه بر احمدی
چهره اش روشن زنور سرمدی

شکر رهبر را بر آوردند بجا
جملگی مشروع دراین کودتا

تنفیذ: به معنی نفوذ دادن، و روان و اجرا کردن فرمان است.
قذر: پلیدی
تنقیه داروی مخصوصی که وارد روده بزرگ کنند و بدان روده را از پلیدی پاک سازند.
اماله: خم دادن، تنقیه کردن
حُقنه: وارد کردن

12 مرداد 1388، 3 آگوست 2009

پاسخ امام زمان، به رئیس ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی.

بسم‌ العلی الخامنه ای الرجیم
اللهم نرغب الیك فی‌ دوله المحمودیه
تعز به السپاه و البسیج
و تذل به المجتبی و اهله
"حمد باد خامنه ای را كه آفریدگار پاسداران و بسیجیان است و گستراننده ظلم وستم بر زمین است و روان‌كننده خونها در خیابانها و رویاننده چماقها بر دستها، ظلمش را پایانی نیست و ستمش را درمانی . اول است در بی وجدانی، باقی نیست تا مدتی. پیشانی‌ها در برابر او بر دار و لبها به ذكر بی وجدانی او در جنبش. "

با این مقدمه می فرمایم : یا سردار مستطیل، سرلشکر بسیجی، دامت افاضاته سلام علیكم.
رنجنامه سراپا رنجت در چاه جمکران واصل شد.
سلام من بر تو و بر پدران بیشمارت. سید حسن جان، بوم غلتان اسلام، فدایت گردم . خوب بیاد دارم که پدرت آیت الله فیروز آبادی هم از این رنجنامه ها برایم به چاه سامره می فرستاد، چه رنجهایی برای آن باغ بزرگ و اعیانی اش که از محل خمس و زکات و حق امام در شاه عبدالعظیم به دست آورده بود ، می کشید، و چه رنجهایی در پای منقل می کشید، آن سید بزرگوار هم مانند تو فرزند تنومند اش همواره در حال کشیدن بود و؛ همه جاکشید!.
حسن جان، آقا! می دانیم که نائب ما خامنه ای، وقتی با الهام غیبی حضرت الکوسه رفسنجانی، به ولایت رسید ، تو فرزند را که آن موقع درس دامپزشکی ات را تمام کرده بودی، یک شبه به درجه سرلشکری و یازده سال ارشدیت، رئیس ستاد کل نیرو های مسلح کرد.
تو فرزند را که در عمرت سربازی انجام نداده و تیری در نکرده بودی بکار تیرو تفنگ گماشت، و تو فرزند دلبند و توپول موپولی هم نامه ای نوشتی و نائب ما را پسر جدم حسین خطاب کردی، و یک عمو هم برای ما تراشیدی. نمی دانم نطفه این عموی ما پیش از شهادت جدم بسته شده بود، یا پس از شهادت آن حضرت، وهنگام بردن اسراء به شام؟
حسن جان، قربان اون شکم برآمده ات بروم ، مگر از بیرون آمدن چند تا خس و خاشاک در خیابانها ترسیدی که برای ما نامه نوشتی؟ پس شجاعت ات کجا رفت؟ حسن جان تو خودت اگر تنها به خیابان بیایی و به هر کدام از این خس و خاشاک ها یک تنه بزنی، همه اشان کف خیابان ها ولو می شوند. حیف اون همه چلوکباب های سلطانی با برگ و کوبیده اضافی و زرده تخم مرغ و دوغ نبود که خوردی؟!
حسن جان! به همه شما ها یاد داده اند که منتظر من باشید تا ظهور کنم! ولی خودت بهتر می دانی، من که هیچ! جدم هم جراًت بیرون آمدن از چاه را ندارد، مگر از جان خود سیر شده ام که به ایران بیایم ؟ تا گیر پاسدار و بسیجی بیافتم . یا اینکه به دست همان زن ریش دار ایرانی بقتل برسم.
دجال و خرش هم برایم پیغام فرستادند که ظهور نخواهند کرد. برو این دام بر مرغ دگر نه!
چاه جمکران
المهدی الموعود و الغائب الابد الدهر
19 شهر رجب 1430 هجری قمری
21 تیر 1388

۱۶ آبان ۱۳۸۸

خرنامه عباس عقبائی وثوق ساسانفر



خرنامه عباس عقبائی ، وثوق، ساسانفر
مجموعه اشعار، طنز، اجتماعی، سیاسی/ تألیف نوشین. تهران: 1387
نشر نگاه ، 47 صفحه/ قیمت: 20000 ریال
فهرست نویسی براساس اطلاعات فیپا.
كتابنامه به صورت زیرنویس:
خرنامه از میرزاده عشقی، فرمول خلقت عباس ابن وثوق، میرزا حسن خان وثوق الدوله قاجار، سید حسن قزوینی، رضا خان، داریوش فروهر، گماشتگان عباس، افتخارالسادات، خلیل ابن خزاعی، قمه زنی در یونسکو، اندر سالروز هشتاد سالگی عباس، اندر حکایت مرده خواری عباس، اندر حکایت ناسزا گویی هومرآبرامیان، طرفه معجون.
کتابخانه ملی ایران.
------------------------
نام کتاب: خرنامه عباس وثوق، ساسانفر
نویسنده: نوشین
طرح روی جلد: فرخ
ناشر: نشر نگاه
چاپ دوم: دی ماه 1387
تعداد: هزار نسخه
The Memory of a Donkey (Abbas Vosough) Sassanfar
By: Noushin
December: 2008
Negah Editions.USA
---------------------
فهرست
مقدمه 6
خرنامه- از میرزاده عشقی 8
اندر معجزه خر شدن یک گاو 10
اندر فرمول خلقت عباس 11
خران هزاره سوم، اندراوصاف عباس ابن وثوق 11
اندر حکایت میرزا حسن خان وثوق الدوله قاجار 12
اندر حکایت سید حسن قزوینی درشکه چی 13
اندر توطئه قاجاریان بر ضد رضا خان 14
اندر ماموریت سید حسن قزوینی در مشکوی وثوق الدوله 14
اندر فریفتن سید حسن قزوینی توسط صیغه وثوق الدوله 15
اندر وسوسه شدن سید حسن قزوینی 16
اندر حکایت زمینخواری عباس ابن وثوق 17
اندر آرزوی عباس از بهر جانشینی داریوش فروهر 19
اندر خوار شدن عباس ابن وثوق 21
اندر نوشتن کتابی بنام عباس بدست دیگری 22
اندر حکایت عنین بودن (خواجگی ) عبا س 23
اندر اوصا ف گماشتگان عباس 24ا
ندر گرفتار آمدن عباس در مبال 27
اندر افشا شدن عباس، و شکایت او 29
اندر افتادن عباس به چاهی در پاریس 30
اندرحکایت خلیل ابن خزاعی و قمه زدن در یونسکو 31
اندر حکایت وطن فروشی و بیشرمی عباس 33
اندر حکایت دلداگی افتخار السادات و سید خلیل خزاعی 33
به مناسبت سالگرد قمه زنی سید خلیل خزاعی در یونسکو 35
اندرمستی و توهمات عباس 37
اندر سالروز هشتاد سالگی عباس 38
اندر حکایت مرده خواری عباس 40
اندر حکایت جانشین شدن عباس، هر مرده را 41
اندر حکایت بابک خندانی، یکی از گماشتگان عباس 42
اندر حکایت ناسزا گویی هومرآبرامیان ،گماشته عباس، به فرزانگان ایرانی 42
طرفه معجون 45
------------------------------------
مقدمه
حکایت بگویم زعباس خر همان خواجه رند وتخم قجر
خرنامه یا منطق الحمار، عباس عقبائی، وثوق، ساسانفر، یکی از هزار چهرگان تاریخ معاصر ایران می باشد. او که بیش از هفتاد سال است خود را صیغه زاده، میرزا حسن خان وثوق الدوله قاجار می نامد، تاکنون چندین بار نام فامیل خود را تغییر داده است.میرزا حسن خان نخست وزیر دوران قاجار و عاقد قرارداد ننگین 1919 با انگلستان و یکی از خیانتکاران بزرگ تاریخ ایران است. این کتاب اقتباسی است از کتاب « خرنامه یا منطق الحمار یحمل اسفارا» میرزا حسن خان اعتماد ا لسلطنه، که در سال 1306 ه. ق با چاپ سنگی در 173 صفحه به چاپ رسید. میرزا حسن خان آن را از کتاب « خاطرات یک خر» نوشته «کنتس دو سگور» فرانسوی ترجمه و اقتباس کرده است. که حاوی مطالب انتقادی، اجتماعی، اخلاقی و سیاسی زمان یعنی عهد ناصرالدین شاه قاجار است، که از نثری روان و محاوره‌ای برخوردار شده است.عباس عقبائی، وثوق، ساسانفر ،که مادرش از صیغه گان حرفه ای خاندان ننگین قاجار می باشد، سالهاست که با تغییر نام، تلاش نموده تا سابقه خود و خاندانش را در زباله دانی تاریخ به فراموشی بسپارد، او فرزند یک پینه دوز دوره گرد شمیرانی بنام سید علی اکبر عقبائی، معروف به علی واکسی می باشد، که افکارش در همان دوران قاجار مانند خری در گل گیر کرده است.این کتاب حاوی اشعار انتقادی، اجتماعی و اخلاقی، در باره عباس و اطرافیانش با یکدیگر و مردم می باشد. در این کتاب کوشش گردیده که با زبان طنز، به انتقاد از رفتارو کردار دست پروردگان، و وابستگان قاجار، و اطرافیان آنان،که هنوز در عوالم گذشته زندگی و روزگار می گذرانند پرداخته شود. در سرودن اشعار طنز آمیز، از برخی واژه های قدیمی دوران قاجار نیز بکار گرفته شده است، که در زیر هر صفحه توضیح لازم داده می شود. در آغاز کتاب به پاس کوششهای میرزاده عشقی، شاعر مبارز، سروده معروف او، بنام خرنامه، زینت بخش این خرنامه می باشد.
نشر نگاه
----------------------
میرزاده عشقی[1]

خرنامه
دردا و حسرتا شد جهان به کام خر
زد چرخ سفله، سکه ی دولت به نام خر
خر سرور ار نباشد، پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت بدام خر
خر بنده ی خران شده، آزادگان دهر
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار
باید نمود از دل و از جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دایمی ریاست خرها به ملک ها
ثبت است در جریده ی عالم دوام خر
هنگامه ای به پاست به هر کنج مملک
تاز فتنه ی خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست» معین مرام خر
روزیکه جلسه ی وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
درغیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قایم مقام خر
یا رب «وحید ملک» چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار» گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خر های تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه وشان ومقام خر
از آن الاغتر وکلایند از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رییس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قایم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، بگوش «امین ملک»
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد» خر کی هست جرتغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خرسواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
[1]- میرزاده عشقی (متولد 1272خورشیدی در همدان - درگذشته ۱۲ تیر ۱۳۰۳ خورشیدی در تهران). شاعر برجسته دوران قیام مشروطیت، روزنامه‌نگار و نویسنده ایرانی و مدیر نشریه قرن بیستم بود. عشقی، زبانی آتشین و نیش‌دار داشت. او در روز ۱۲ تیر ماه ۱۳۰۳ شمسی، در تهران هدف گلولهٔ افراد ناشناس قرار گرفت و در ۳۱ سالگی، چشم از جهان فرو بست. از اشعار معروف عشقی می‌توان از نوروزی‌نامه، سه تابلو مریم، احتیاج و رستاخیز و خرنامه نام برد.شعر باید رید، یکی از تندترین و معروف‌ترین اشعار عشقی است. بعد ازین بر وطن و بوم و برش باید رید! / بچنین مجلس و بر کرّ و فرش باید رید!
*******
اندر معجزه خر شدن یک گاو
غوغا شده در این شهر
اوضاع شده خر تو خر
گویندعباس گوساله
اکنون شده نره خر
نامش بوده،عباس گاو
حالا شده، آبتین خر
فامیلش بود عقبائی
اکنون شده ساسانفر
کله ای داشت، چو گربه
حالادارد کله خر
هیکلی داشت چو عنتر
گنده شده مثل خر
در مغز او پهن بود
حالا دارد مغز خر
این چارپای دراز گوش
دو گوش دارد، هر دو کر
گویند شده معجزه
یک گاو شده، نره خر
لیکن همه می دانند
از آن اول تا آخر
نه گاو بود، نه گوساله
کره خربود ، شده خر
رسم خلقت این باشد
کره ِ خران، شوند خر
در هر پالان که دیدیش
با هر سر و هر همسر
اگرداری هوش و فرّ
این است همان عباس خر
*******

اندر فرمول خلقت عباس
از گربه نری، جدا کنی گرتو سری
پیوند زنی بر تن میمون نری
در جمجمه اش فرو کنی مغز خری
پالان به برش نهی ،شود عباس خری
*******

خران هزاره سوم
اندراوصاف عباس ابن وثوق معروف به ( عباس خره)
عباس خره، درین زمانه چرا هار می‌شود
جفتك زن و چموش و دغل كار می‌شود
این خركه كاه و یونجه به اندازه می‌خورد
هر ساله نابكارتر از پار می‌شود
یک جا به چپاول اموال دیگران
سرگرم خیانت و دروغ و حاشا می شود
یک جا، حاج عباس شده و شیعه علی
جای دگر افندی و پیرو باب می شود
حالا که فرصت است در پی شاخ می رود
عباس بدل به آبتین، و خر، گاو می شود
دوران خرخریست مگر كاین چنین خری
دارای چماق وگماشته بسیار می‌شود
بر عصر ما چه رفته كه در راستای آن
فرزانگان تكیده و بیمار می‌شوند
از سر طویله می‌شنوم، بانگ عباس خر
گوید كه صاحبان خرد خوار می‌شوند
سرمایه كرده است خران را بزرگوار
عباس خره نیز خر بزرگوار می شود
*******

اندر حکایت میرزا حسن خان وثوق الدوله قاجار، پدر عباس و عاقد قرارداد ننگین 1919
حکایت بگویم ز عصر حجر
زدربار دزدان عهد قجر
یکی بود میرزا حسن خان بنام
به مال و به جاه و به مکنت تمام
ورا نام فامیل بودی، وثوق
گرفتی ز دولت چندین، حقوق
به میهن فروشی همی شهره بود
به نوکری جمبول[1] ، همی غره بود
سبیلش بتابید سوی هوا
بکردی به مردم جور وجفا
وثوق الدوله گفتند ویرا بنام
وزیر نخستین و با جاه و نام
که در قلب تهران یکی خانه داشت
به درب اندرون چند زن صیغه داشت
به ماه محرم همی روضه داشت
بساطی ز شربت، پلو قیمه داشت
برفتی سراغ زنان چون علی
بجستی کام زنان چون نبی
ولی از بد حادثه گشته عنین [2]
که گردون سپهر را باشد چنین
بشد خواجه اندر میان نران
به کردار قاطر، میان خران
*******

اندر حکایت سید حسن قزوینی، درشکه چی وثوق الدوله
بریگاد قزاق به میدان مشق
نهادند تیر و تفنگ و درفش
یکی سیدی بود بالا بلند
عبا و ردایی و شالی بلند
ورا نام بودی، سید حسن
که خادم بدی نزد شازده حسین[3]
گذر کرد روزی به میدان مشق
بدیدش سالار میدان به نقش
بدو گفت سالار میدان چرا
نداری تو ننگ زین عبا و قبا
بفرمود عمامه اش بر کنند
بجایش کله بر سرش بر نهند
چو سید از این پس قزاق شد
به تیمار اسبان د مساز شد
به اسفندگان، روز سوم به ماه
بریگاد قزاق برفتند پگاه
به فرمان میر پنج ، امیر سپاه[4]
گرفتند تهران و ارگ و کلاه
چو میر پنج رضا خان سردار شد
به ایران همه راه هموار شد
*******
اندر توطئه قاجاریان و فرستادن ماموران به منازل آنان برای کسب خبر
بزرگان قاجارهمه پر زکین
همه خون بدیده، همه در کمین
همه روسپی، لیک چونان عروس
همه نوکرانِ، جمبول و روس
نمودند از راست و چپ توطئه
بکردند در کار ها تخطئه
رضا خان سردار و مرد دلیر
خردمند و با رای و با تدبیر
بفرمود تا یاوری[5] پر زهوش
بدارد بر این خود فروشان گوش
گزین کرد یاور به هر جایگاه
یکی مرد قزاق با فرّ وجاه
بدایشان بفرمود باشند به هوش
به هر جنبشی نیک دارند گوش
*******
اندر ماموریت سید حسن قزوینی در مشکوی وثوق الدوله
چو نوبت به سید شدی مسبوق[6]
ورا قرعه شد مشکوی وثوق
چنین رسم بود در زمان قدیم
برفتند زنان سوی شاه عبدالعظیم
زنان حرم بر درشکه سوار
به فرمان نشسته یکی چاروادار
به یک جمعه شب سیدبا وقار
بکردی یکی از زنان را سوار
ببردی ورا سوی شاه عبدالعظیم
به دیدار شاه شهید[7] و کریم
نگه کرد خاتون و سید بدید
تو گفتی زلیخا، یوسف بدید
بدیدش خاتون، کوپال و یال
گذشت بر سرش، فکر و خیال
بگفتا که گر بخت یار آیدم
مرا جشن و شادی کنار آیدم
*******
اندر فریفتن سید حسن قزوینی ، توسط صیغه پتیاره وثوق الدوله
بهاران بُد و چشمه ها پر ز آب
به باغ اندورن لاله و آفتاب
درشکه چو نزدیک چشمه رسید
بفرمان خاتون رکاب در کشید
چو سید فرود آمد از جایگاه
بگسترد فرشی بر سبزه گاه
نشستند به اتراق در چشمه علی[8]
بخوردند کباب بره تو دلی[9]
بسی خواند در گوش سید به ناز
به آهنگ نرم و، به راز ونیاز
بیا تا بر آرم بجا، کام تو
بهشت برین را کنم، جای تو
به زور و به بازو تو باشی چنین
مرا سر به بالین مردی عنین
ندیدم بخود تاکنون مرد کار
مرا سهم باشد کدو، و حمار
بگفتا در گوش سید بیا
بر آور کام مرا جا به جا
اگر بر نیاری کام دلم
شکایت به نزدیک جدّت برم
بگیرم به محشر دامان تو
شوم عارض و داد خواهم ز تو
*******
اندر وسوسه شدن سید حسن قزوینی، و جماع با صیغه پتیاره وثوق الدوله
چو سید چنین آه و ناله شنید
نگه کرد و حالش بدینسان بدید
بمانند شیری زجا بر جهید
گرفتش به چنگ و کناری کشید
در آورد خشتک ز پایش سریع
ببوسید سر تا به پا چون، زریح
در آورد ابزار حرب از نهان
نهادش در آغاز، اندر دهان
سپس باز کرد لنگ پتیاره زن
کمررا بجنباند، چون پنبه زن
چنانش فرو کرد از پیش و پس
تو گفتی یکی شد، هم پیش و پس
چنانش خوش آمد پتیاره زن
که هرگز ندیدی چنین کاره زن
بجنباند کون وکپل را چنان
که حوری نکردی چنین درجَنان[10]
بجنبید در زیر سید چنین
به مانند امواج دریای چین
چنین است رسم سرای درشت
که دخت قجر، هم دمر، هم به پشت
به اذن رضا شاه گردون سپهر
سپوختن [11] به ماتحت، دخت قجر
چو بر خاست و، تنبان بکردی به پا
کشید ش دستی زسر تا به پا
بدادش یکی نعل یابوی نر
بگفتا که هنگام زادن نگر
اگر شد پسر، نعل به بازویش بند
اگر دختری شد، به گیسویش بند
چو نه ماه و نه روز بگذشت چو باد
یکی کودکی زاد آن بد نهاد
بدیدش رخ و چهره، همچون شغاد[12]
خجل گشت و نامش، عباس نهاد
*******
اندر حکایت زمینخواری عباس در ایران و نوکری برای آخوند ها
با التماس و زاری
این مردک دو زاری
آمد و شد دو لا راست
با گریه و التماس
مست و پاتیل و مجنون
سر گشته و پریشون
شراب زده دو گیلاس
افتاده بود بالتماس
پاک کرده بود قاطی
این قوِلدِنگ [13] واواکی[14]
برای چار متر زمین
داد به فنا داد و دین
رفت پابوس آخوندک
این تخم ننگ و نفرت
از اون پدر زمین با ز
چنین پسر آخوند باز
کیر آخوند تو پشتش
تخم آخوند تو مشتش
از بس مالیده محکم
آخوند شا شیده هر دم
*******
اندر آرزوی عباس از بهر جانشینی داریوش فروهر
عباسک کله پوک
این دلقک بی وجود
پرت و پلا ،دری وری
با غصه بی پدری
در آروزی واهی
نام نیک قلابی
عمری بسر برده
هرگز گُهی نخورده
عقده شده از اولش
از بچگی توی سرش
آخر به پیری رسید
هرگز بجایی نرسید
می گفت میخواد رئیس بشه
شال پا[15] ی کاسه لیس بشه
جانشین فروهر[16] بشه
زرتشت پیغمبر بشه
فرمانده و رهبر بشه
مدیر بی هنر بشه
هر جا نشست قپی زد
شبنامه ها کپی زد
پولی پرداخت به کیهان
از بس که بود شادان
زد به سرش جنونی
کرایه کرد ستونی
رفت و بکرد اعلان
در روزنامه ی کیهان
گفت که منم عباس خر
میرزا گوزوی قجر
فرزند آن زمینخوا ر
گماشته استعمار
گفتا بخواب دیدم
وزترس بر خود شاشیدم
فروهر جان رفیق ام
یار خوب و شفیق ام
مرا بر دست گرفتا
زجا بر کند برد بالا
گفتا من کُنتم مولا
فهذا عباس مولا
یا اذنی الشیخ الاحرار[17]
تفقدها البنت[18] الابرار
داد بدست من ناپاک
انبر و سیخ و تریاک
گفتا دیگر با مجمر
عباس باید رو منبر
از بس که بود بدنام
از یکطرف هم نادان
خلقی به ریشش خندید
از سر تا پا باو رید
با این همه نجاست
سر وروی کثافت
سر کرده خرها شد
رئیس اُزگَل[19] ها شد
*******
اندر خوار شدن عباس، پس از مسخره شدن از سوی مردم
عباسک بی حیا
زیر عبای ملا
به هر کسی انگ می زد
تا یک ذره بنگ می زد
هی داد کشید و فریاد
تا خایه اش از کار افتاد
صدای جیغ و دادش
گوزش میره به بادش
پنداشت شده پیغمبر
دُلدُل سوار رو منبر
پنداشت شده فُروهر
صاحب حزب و منبر
خوابیده توی بستر
شاشیده تا نوک سر
ریده به هر چه میثاق
این الدنگ قرمساق
این لات پست فطرت
این مایه خجالت
این آدم جوا لق
این یابوی دهن لق
این آدم خل و لات
این احمق کر ومات
هی داد فحش و دشنام
هی شد غرق اوهام
آخر به گوز گوز افتاد
از بیخ و بُن ور افتاد
*******
اندر نوشتن کتابی بنام عباس، بدست رهام اشا
عباس که جزو ناکسان بود
در جرگه هر چه مفسدان بود
روزی به سرش گذشت خوابی
تا بلکه نویسد یک کتابی
گفتا که زسخنوران شهراست
هم پنجه نادران دهر است
گفتا که خود اشو زرتشت
در خواب باو چنین و چنان گفت
گفتا که در این شهر جز او
کس ره نبرد به راز هایی
رفت وبه اشا [20] پولی پرداخت
تا او بنویسد گاتهایی
تا چاپ کند بنام عباس
شاید برسد به جایگاهی
عباس بیا و دست بردار
دم در کش و این همه مزن جار
عباس خره، سخن نه اینست
آیین سخن نه این چنین است
خود را ز سخنوران شماری
مردک تو کدام سخن بدانی
تو هجو همه سخنورانی
ننگ همه نکته پرورانی
*******
اندر حکایت عنین بودن (خواجگی ) عبا س ابن وثوق
عباس وثوق سر مست
چاروادار دور بست
عربده کش و پاچه مال
بیضه کش و خایه مال
مست و پاتیل و نشئه
عباس دو زار ده شه
خواجه دم بریده
زیر عبا خزیده
دست چپش برزمین
دست راستش بر نشین
می کشه بیضه اش را
راست کنه نیزه اش را
شل میشه لای پا ها
راست نمیشه بی دوا
میخونه اشم وهو[21]
میخوره ویا گرا[22] هو
بیماری از درونش
فشار به مغز کونش
داد و هوارش بپاست
هَفْ هَفو[23] گوش قُد [24]ماست
*******
اندر اوصا ف گماشتگان عباس
می گفت خسرو[25] مریضه
دزد و دغل و هیزه
این خسرو ، ژاله [26] باز
این کچل، کفتر باز
ریق باشی [27]و زیپُولی[28]
قُوزولی مُزولَی[29]
خوب زده بود توی خالش
به ژا له یار و قارش
گوساله تفرشی
با سید قریشی
می گفت جاسوس گرفته
دُمب خروس گرفته
افتخار کمخته[30]
کرده خلیل رو اخته
آبرامیان ِ [31]چلاس[32]
شلیلا جان[33] عباس
قاپ هفت رو سائیده[34]
قِرغُو ِ [35] کِه کِه نمالیده[36]
غوغا و شر بپا کرد
در فکرش کودتا کرد
خودشد مدیر یکنفره
گماشته عباس خره
این موبد[37] سمندر[38]
جمشیدی قلندر
شد وارث خلق الله[39]
لازم النفقه[40] و ملا
این مهر آئین[41] حلوا[42]
تف دیوار [43]در هر جا
رفته کنار باغچه
با آن خجّه قُلوچه[44]
همان پاچه فس فسی[45]
نامش زیبا [46] چُس چُسی[47]
همه خندان و خوشحال
نزد ارباب در مبال
*******
اندر گرفتار آمدن عباس در مبال ، و آلوده شدنش به نجاست

شد عباس به سر پنجه عَن دچار
به خسرو چنین گفت: ابریقم[48] آر
دوان شد سوی انجمن با شتاب
که تا خشتک خود نسازد خراب
دمی چند ماند، اندر آن جایگاه
پی آب و نان و، پی جاه و گاه
نیامد آب و کس یارش نبود
همه مغزش از سر عفونت زدود
ندانست کان خسرو فضله موش
به فرمان ارباب ندادست گوش
بسی داد و فریاد زد بی ثمر
به دَنگال[49] آشوری بی هنر
ترا پول دادم، ای در به در
مرا آب آور، کجائی هومر
برآورد فریاد، کو ژاله را
همان پیر عفریت و بیچاره را
بگفتا که جمشید موبد کجاست
دعایی بخواند، شود کار راست
بخواند دعای عم الیجیب
که الحق بود آدمی نانجیب
کجا رفت مهر آئین آفتابه جوی
همان گوز [50] و حلوای بی رنگ و بوی
به زیبا [51]بگوئید، که آبم بیار
همان آب زمزم، به ابریقم آر
بگیرد ابریق زرین برش
که شاید بروید، مو بر سرش
بسی صبر کرد و بخواندی دعا
بگفتا: عم الیجیب، مضطر اذا دعا
چو نومید گردید و خاطر پریش
توکل نمود او سوی جیب خویش
برون کرد قرطاسی از جوف جیب
بپالود آلودگی از نشیب
چو پرداخت کاری که بایسته بود
گرفت آب و خود پلیدی زدود
وگر می نشستی در آن انتظار
مهر افزون، فرو ماندی، از کسب و کار
برون شد از آن جایگاه پلید
رجز خواند و جیغ بنفشی کشید
بگفتا که عباس منم، چون شغاد
عنین ام ولی راست همچون مداد
من آنم به کسرا [52] زدم تیغ کین
خیانت بکردم به ایرانزمین
بیامد یکی هوشمندی ز راه
نگه کرد، بر او ، در آن جایگاه
گرفتش گریبان و انداخت تفو
بکردش افشا و بی آبرو
*******
اندر افشا شدن عباس، و شکایت او
چو عباس از بیخ افشا شد
هیاهو به پا کردو غوغا شد
بگفتا کجایند این مفتخوران
بدادم به هر یک پول کلان
کنون گاه جنگ و جدال آمدست
مرا چند شاهد نیاز آمدست
بفرمود ابریق را زین کنند
همان لوله را طوق زرین کنند
مترجم نیاز آمدش، در کنار
که عباس عرب شد، در این کارزار
نوشتند یاران آفتابه دار
که عباس بود رهبر نامدار
چو ژاله، چو موبد، چو حلوای گوز
چه زیبا و دیگر خران جرتغوز[53]
بکردند شادی و رقص شکم
گرفتند اسهال و درد شکم
چو عباس قفا خورد و زوزه کشید
بنا چار به کنج مبالی خزید
چو دیدند ارباب را خوار و زار
خزیدند با وی به کنج مبال
*******
اندر افتادن عباس به چاهی در پاریس، پس از شکست
شنیدم شبی عباس عَفِن
به پاریس در افتاد در چاه عَن
کشیدند یاران او را ز چاه
به گُه اندر آلوده آن روی ماه
چو دیدند اینسان مولای خویش
که آغشته سر تا سرش گُه به ریش
غریو آمد از بندگان تا سحر
چو زیبا و ژاله، و ز آن سو هومر
چوخسرو، چو موبد، چو آن زن ذلیل[54]
گرفتند بر دست، یکی دسته بیل
که نوشین زیَد رهبر خواجه مان
بلند باد بر اوکاخ ننگ این زمان
بفرمای بر هم زنیم هر چه هست
همه جای با خاک سازیم پست
عباس خر، ازاین روی در هم کشید
همی گفت و گُه از لبش می چکید
منم رهبر و لیکن گنه از من است
سزد گرسرو ریش من ُپر عَن است
اگر بُد حواسم در این رهگذر
نیفتادمی من چنین بی هنر
به هر کس زدم تهمت و ناروا
دروغ و دغل ، فتنه و ناسزا
به این جرم افتادم در این کارمن
سزد گر بمیرم در این چاه عَن
*******
اندرحکایت خلیل ابن خزاعی و قمه زدن در یونسکو
دید عباس ، خسرو را پشت رل
آمده پاریس و میراند اتول
از تعجب باز ماند او را دهان
گفت اینجا در چه کاری خسرو جان
حیف آن بلژیک و آن کانون نبود
در سرت اندیشه قانون نبود
هم شدی جن گیر و هم جاسوس گیر
بهر یاران هم شدی یک فالگیر
در فراق بوی کانون و هدف
عمر تو در پاریس خواهد شد تلف
خسرو گفتا که لطفاً زر نزن
پند کمتر گوی و کمتر غُر بزن
گند زکارم در برفت وجای نیست
هیچ پیشرفتی جان تو در کار نیست
باغ کانون مثل گورستان شده
خانم منشی پاک بی ‌پستان شده
مشکل زنبارگی ام شد برملا
خشتک زیبا [55] چو بیرق در هوا
سرقت گاتهایی ام هم رو شده
گوز را با ذال نوشتم غو شده
صورت ژاله [56]ز غصه گشته زرد
غربتم افزون شد و او سکته کرد
غرق شد سرتا بسر در دیپرشن
عنقریب پنهان شود در خاک و شن
کس نمانده عضو کانون جز یکی
آن یکی هم یک کچل با عینکی
تو نمیدانی مگر، حتی هومر[57]
فعله ای از همدان و اهلِ گِل
قسمتش شد رفت پابوسی عِزر[58]
گشت محشور با موسی و خضر
بنده هم قید این کانون را زدم
با امید یونسکو به پاریس آمدم
میروم پا بوس دهشیری[59] دوان
این چنین رسوا شدم از شوق آن
گفت عباس، دست من را هم بگیر
هرکجا رفتی مرا هم ینگه بر
تا ببوسم دست ویرا آنچنان
بر کنم گوشت را از استخوان
کن از این پس الطفاتی بهر ما
زین نمد هم یک کلاهی بهرما
گفت خسرو، می شناسم من تورا
نوکر آخوند، بی چون و چرا
پس توهم از بهر من مایه بیا
تا که بر جای آورم کار تو را
میرسانم هرکجا گفتی ترا
درعوض شل کن کمی سر کیسه را
*******
اندر حکایت وطن فروشی و بیشرمی عباس
عجب کاریست بی شرمی که عباس این هنر دارد
دلی خرم لبی خندان و جیبی پر ز زر دارد
بساط ایران فروشی روز و شب اندر سرا بر پا
نه خوف و نی رجا هرگز زکار خیر و شر دارد
*******
اندر حکایت دلداگی افتخار السادات و سید خلیل خزاعی
بود یکی پیرزنی نابکار
تخم عرب ، سیده ای خالدار
نام سجل ثبت شده، افتِخار
افتَخر یَفتَخر افتخار
آکله و فتنه گری نامدار
حیله گری، بی هنرواعتبار
در نظرمردم شهر ودیار
اشتَهرو یَشتَهرو اشتهار

گفت ورا نام ژاله بود

در پی نان و نواله[60] بود
دفتری واهل اداره بود
اشتَغَل و یشتَغَل و اشتغال
ازنظر دانش وعلم و سواد
البقره[61] بود بر او اوستاد
درنظر مردم شهرو بلاد
افَسد و یفَسدو افساد
سال رسیدش به هفتاد بار
موی نمانده به سرش، چند تار
در غم معشوق شده خوار وزار
اِستَغزر و یَستَغزر و اِستغزار
از بد ایام به دردی دچار
روی دو چشمش، عینک سوار
چشم به در دوخته، در انتظار
انِتَظر و یَنتَظرو انتظار
داشت بدل مِهر یکی سیدی
سیدی از اهل خزاعی[62] بُدی
سید خلیل بود وبحق، دلقکی
اَضَحَکی ویَضَحَکی ومُضحِکی
سال بر او طی شده بود، شصت بار
در پی نسوان به صید و شکار
لیک به گِل مانده بُدی، چون حمار
أحتضر و یَحتَضر و أحتضار
داشت به سر سودای نام و نشان
رفت و نوشت جزوه یی اندر نهان
گفت که من، معجزه کردم عیان
العَیان و البَیان والچاخان
پیرزن از روی سه پایه جهید
جیغی کشید و مینی ژوپی پوشید
جارکشید از ته دل و دوید
استََفَد یستَفَد استفاد
در هتلی جشن گرفت پیرزن
ریخت بشادی بکامش رَزَن
گفت که شد خسرو خوبان زمن
فاعِلَن وفاعِلَن و فاعِلَن
پیر زنه کرد بسی قیل و قال
در ره معشوق، بپرداخت نَوال[63]
سوزش عشق را، چنین است حال
اشتَعل و یَشتَعل و اشتعال
جای گرفت پشت تریبون خلیل
گفت چرند های فراوان دلیل
گفت که منم، هر چه نبی را، کفیل
الوصی و الوکیل و الکفیل
بود یکی پارسی هوشیار
دید همه سرقت و دزدی بکار
رفت و بکرد غور در این کار و بار
انَتَشرو ینَتَشر انتشار
سید نادان، زده نیرنگ به کار
کرده کپی سید خلیل، نابکار
فاش که شد سرقت سید به جار
الهَوار و الهَوار و الهَوار
افتخار و سید خلیل، خوار و زار
از ته دل، داد زدند و هوار
السارق و الساحر، الفرار
اسَتَغفر ویَستَغفر و استِغفار
*******
به مناسبت سالگرد قمه زنی سیّدخلیل خزاعی، در همایش بزرگداشت تعزیه در یونسکو، ژوئن2007
سفر کردی به یونسکو، پی نان و پی نامی
در این سودا، نماند برجا، همانا جز بدنامی
برفتی و زدی بوسه بر، پا های دهشیری
ندیده کس چنین روبه، چو تو، در هیچ نخجیری
سخن ها گفتی از حیدر ، احادیثی هم از حنبل
هم از وافور واز منقل، هم از جادو و از جنبل
برای کتلت و کوکو، بشد زرتشت بی حرمت
برای زلف معصومه[64]، برفت از پای توسترت
بخوردی خاویار مفت و، هردم زدی آروغ
سخن گفتی ز باد دل، شدی درپندار ها، فاروق
بکردی تعزیه را مهتر و ، نوروز را کهتر
زدی بر سرقمه، بر ماتحت خود خنجر
چو رسواگشتی و آخر، دروغی گفتی و مهمل
ترهات گو کمتر، ببند آن روزن محبل
بلطف حاج علی آقا [65] ، یکی جاسوس بگرفتی
دریغا کز بد ایام، رگی با پوست بگرفتی
بگفتی پشت کردی بر امارات
چنین قمبل!کسی هرگز ندیده درخرابات
بگفتی گر شودلازم، به مسجد میروی هردم
ز ابریق هم مشو غافل، که لوله اش باشدت مرهم
افا ضاتی چنان گفتی، و غوغا کردی بر منبر
افاضاتی چنین فاحش نزیبد بر تو ای ابتر
بمانند خری! بی دم، برفتی در پی یک دم
دو گوش از دست بدادی لیک، آخر هم ندیدی دم
وطن ارزان گذاشتی ای مکلا ! ، در کف ملا
شدی راًس الخلاء[66] در مسجد و، ابریق آور ملا
اگر خواهی شوی پردیس[67] ، برو در کوی ژاله شو
بزن با افتخار [68] ، جامی و، برو سیّد ، آدم شو !
*******
اندرمستی و توهمات عباس
عباس اگر ز باده مستی ، خوش باش !
گر بر سر دسته خرنشستی، خوش باش !
آن غصّه مخور، که نیست فردا جایی !
بر بارگه خران نشستی ، خوش باش !
*******
اندر سالروز هشتاد سالگی عباس
سن ات رسید به هشتاد
فشار اومد به چند جات
اول به چشم و چالت
دوم به کون پاره ات
سوم به دست و پایت
چهارم به کیر و خایه ات
دکتر میگه که پیری
قمبل کنی میمیری
نمک نخور مریضی
ورم داری به پیزی
شکر برات حرومه
کارت دیگه تمومه
لق شده اون زبونت
کک اوفتاده به جونت
دندون نداری هیچی
چشات شده نخودچی
دست و پاهات میلرزه
پیچ و مهره هات هرزه
فشار خونت بالاست
این هم برات یک بلاست
میری که خون بگیری
ایدز هم میخوای بگیری
آرتوروز دست و پا
حالی برات نگذاشته
خُلق گوهی که داری
همه شدن فراری
کج شده اون گردنت
حتماً بزور کردنت
امان ز درد کمر
شب ها میخوابی دمر
خواب های بد می بینی
گاهی تو جات میرینی
وقتی که راه میافتی
کج میشی هی میافتی
دم به دم هم میشاشی
رو تخم هات هم می پاشی
با سرفه های موذی
هی زرت و زرت می گوزی
اعصابت هم خرابه
پشتت به روی آبه
هر بار که میری از حال
پا ت میره توی مبال
اینطور که داری میری
چند وقت دیگه میمیری
جات دیگه توی گوره
شرّت از مردم دوره
*******
اندر حکایت مرده خواری عباس
باز بوی گند عباس در هواست
حقه های کهنه اش هم برملاست
پیش از اینها مال مردم خوار بود
چند گاهی هم، مرده خوار بود
باز هم بحث کفن و مرده شور
قیمه و حلوا، کمی هم آش شور
باز کرده درب آن، مسجد وثوق
بار کرده هیمه را در چار سوق
می دمد هر دم درکرنا و بوق
کاین منم عباس، فرزند وثوق
مرده خورها را دهم، هم خرج و سور
می گذارم دیگ ها را بر تنور
مرده خور ها می رسند با یکدگر
هر یکی قاشق، بر گرد کمر
مژدگانی بر کمر قاشق ها
ميرسد ته مانده بشقابها
سر به لاك خويش بردند مردمان
نان به نرخ روز خوردند ناکسان
گفت آن شاعر شیرین سخن
این سخن را من شنیدم بار ها
من به در گفتم وليكن بشنوند
نكته ها را مو به مو ديوارها
*******
اندر حکایت جانشین شدن عباس، هر مرده را
یکی شیخ باشد، بی پشم و ریش
دو گوشش بود کر، روانش پریش
ورا نام باشد عباس وثوق
زند هر زمان کوس و کرنا و بوق
که باشد همواره اندر کمین
به هر مرده ای او شود جانشین
خری گر بمیرد روی زمین
بگوید که هستم ورا جانشین
بمیرد سگی او شود جانشین
گمانم بود عاشق هر نشین
بگفتند ورا چند رند زرنگ
علی سیدی مرده، اندر فرنگ
بگفتا که دیگر نباید درنگ
ورا می شوم جا نشین بی درنگ
ندانست که سید یبوست بداشت
دلی پر ز باد، درد و محنت بداشت
گرفتی جای نشین ورا
زدی کوس و کرنا در هر سرا
چو سید بمرد و روانشاد شد
دلش از غم باد آزاد شد
یبوست که بود قابض، اندر نشین
بریختی همه بر سر جا نشین
کسی کو نشیند جای نشین
سزایش بباشد باد نشین
*******
اندر حکایت بابک خندانی، یکی از گماشتگان عباس
ای ابلهی که خندانی
از پس پرده چه می دانی ؟
چو فرفره در کون چوبی
تا ابد به گرد خود چرخانی
ابلهان ارث برند ز نادانی
هم پدر، هم پسر،خندانی
*******
اندرحکایت ناسزا گویی هومرآبرامیان ،گماشته عباس، به فرزانگان ایرانی
یکی ابلهی بود نامش هومر
شده تازگی ها نقّاد شعر
دلی پر زکین و سری پرزلاف
زبان پر ز گفتار های گزاف
کجا کله گاو نر داشتی
تن و پیکر نره خر داشتی
به دل داشت کینه ز آزادگان
بزرگان فرهنگ و فرزانگان
بدادش عباس خره پولکی
که آید فرنگ و زند جفتکی
بگفتا که سعدی پتیاره بود
زبان سوخته و شیخ بد کاره بود
که حافظ بود رند بیکاره ای
مسلمان ولی مست خماره ای
بگفتا که مولانا بود بی وقار
مسلمان نگویدکدو و حمار
یادم آورد آن خری در پوست شیر
آنکه پنداشتی شده یک نره شیر
گفت حالا کس نگوید خر پیر
نعره ای خواهم کشید مانند شیر
می ندانستی آن آشوری خر
نعره شیران نباشد عر و عر
بگفتا چند یاوه و حرف مفت
نصیبش بشد، شیشکی و کُلفت
به لندن و درجمع ایرانیان
کشیدند تنبان ز پایش چنان
شدی پهلوان سخن در خیال
ولی شد چوب دو سر در مَبال
ورا داد پاسخ شیخ اجل
تو گفتی که داند لوح ازل
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد
« نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند»
« آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر»
زد حافظ به نظم پر شوری
بر سر آن مگس آشوری
«ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود می بری و زحمت ما می داری»
بگویـم کنـون، آنچ از او یافتم
سخن را، یک اندر دگر یافتم
ورا نام راستین بُدی آبراهام
به پستی ودریوزگی بُد تمام
گدایی و خواری ورا عار نیست
بجز چند حمال کس اش یار نیست
به هنگام خردسالی بر او رفته زور
به زیرکشیشان کشیده است جور
به مکتب نرفته بجز چند سال
ورا نیست بهره زعلم ومقال
جوانیش به آسفالت کاری گذشت
و پیری اش به مفتخواری گذشت
ورا دین و آیین پول است و بس
که گیتی ندیده چو پتیاره کس
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان به زشتی برد
*******
طرفه معجون
ای تخم حرام ، طرفه معجون

فرزند علی واکسی[69] شمرون
ای مظهر خر،عباس چاروادار
خرنامه به نامت شده افسار
ای نام تو شدمایه خجلت
همنام تو شد قضای حاجت
راه تو رود به هر مبالی
در هر مبالی جای تو خالی
هر جاکه مبالی شگرفست
قفلش به کلید نامت بسته است
ای هیچ خری نگشته زاول
بی حجت نام تو مسجل
در عالم خر آفریدن
به ز تو نتوان رقم کشیدن
ای تو به صفات خر موصوف
هر خر به صفات تومعروف
از اول صبح تاآخر شام
جفتک بزدی طویله را بام
ای نر خر ، سبحان الله
پالان به برت تبارک الله
رفتار خران چنانکه بایست
کردی به خریتی که شایست
بر هر ورقی که حرف راندی
پولی کلان بر آن بدادی
حرفی به درست رها نکردی
سرتا سر آن خطا بکردی
ای شاکی تا ابد معطل
نام تو شده تا لحد موکل
گر هفت شکایتی بدادی
هفتاد شکایتی بماندی
عاجز شدی از گرانی بار
طاقت نه چگونه باشد این کار
می کوشی و در تنت توان نیست
در مغز خرت دگر روان نیست
ای هفت گماشته حماری
بر درگه تو به پرده داری
ای ژاله بی مو[70]، ای سید ریقو [71]
قاراپطِ جاسوس[72]، ای موبد زالو[73]
ای لر هلندی[74] ، زهرای صیغه ای[75]
گوساله تفرش، ای دلقک گریانی[76]
ای مقصد خواهش غلامان
مقصود دل طمع کاران
کردی همه را خرمعطل
با وعده پول و دود منقل
سرها همه مانده در گریبان
همچون خر وامانده و حیران
ای ابله دوران تحجر
عالم ز تو مانده در تحیر
حمق از در تو بصر فروزد
گر پای درون نهد بسوزد
رهبر توئی آن دگر غلامند
مقصود توئی آن دگر کدامند
گویند که ترس زشاخ گاو است
از تو خرکی مرا چه باک است
*******
مرثیه قاشق به کمران و گماشتگان، در وصف حال عباس، پس از شکست اندر دادگاه های مختلف

ارباب بیا كه ما ز غمت، ناله می كنیم
تو غمزده ما به غمت، گریه می كنی
نوروز شد عزا در بارگاه تو
ما بهر دیدن دیگ پلو، گریه می كنیم
هر دم به حسرت قاشق بر کمر
آقا به این سیخ کباب ها، گریه می كنیم
خوردی قسم به مادر معروف صیغه ات
تا حشر هم به این قسمت، گریه می كنیم
تو رهبر بزرگ، ما چون گماشتگان
هر دم به غم شکست تو، گریه می کنیم
دشمن به تو چه ستمها روا نمود
با تو به آل محترمت، گریه می كنیم
خوردی قفا ز دشمن قهار، العجب !
بر بخت بد آن وکیل ات، گریه می کنیم
دادی به باد دهها هزار یورو
برآن حساب بانکی ات، گریه می کنیم
گفتی که خواهی شوی پیروز در نبرد
ما بر شکست تو از دشمن، گریه می کنیم
بی آبرو شده ایم ما مفلسان دهر
ما در غم بی آبروئی خود، گریه می کنیم
از ما حضور مهر افزون ببر پیام
عمری برای آن ماچه خرت گریه می كنیم
تا انتشار چاپ سوم پایان
[1]- انگلستان.
[2]- مردی که از او باد خارج می شود و توانایی جماع کردن ندارد.
[3]- امامزاده ای در قزوین.
[4]- میر پنج رضا خان، رضا شاه پهلوی.
[5]- درجه سرگردی در نظام قدیم.
[6]- آگاه و مطلع.
[7]- قبر ناصرالدین شاه در شهر ری.
[8]- چشمه ای نزدیکی شاه عبدالعظیم، شهر ری.
[9]- بره ای که در شکم گوسفند است و گوشت لذیذی دارد.
[10]- بهشت.
[11]- فرو کردن.
[12]- برادر بدکاره رستم.
[13]- (قوِلدِنگ)صاحب هیکل و ریشی که به ناخوشی اُبنه مبتلا باشد.
[14]- وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی.
[15]- (شال پا) صاحب منصبها و صاحب لقبهایی ٬ که هنوز دست چپ و راست خود را نمی داند و از عالم خودش بیرون نرفته است ٬ مدّعی کارهای بزرگ می شود و آن منصب و لقب را از عظم و اعتبار می اندازد و تنزّل می دهد آنها را به چارواداری وکاروان سراداری و مستقلچی گری.
[16]- داریوش فروهر.
[17]- احمد احرار دوست قدیمی عباس و دبیرکیهان لندن.
[18]- دختر فروهر.
[19]- دشنام ترکی: بی پدر و مادر، خسیس ، فرومایه.
[20]- رهام اشا.
[21]- دعای زرتشتی.
[22]- داروی تقویت قوای جنسی.
[23]- هَف هَفو = هاف هافو که فرتوت و شکسته و وارفته باشد و نتواند کلمات را به درستی ادا کند و گویی به جای حرف زدن هاف هاف کند. (فرهنگ فارسی عامیانه) .هَف هَفو در اصفهان به پیرمردهای اهل غرولند و ناآراسته اطلاق می شود.
[24]- (گُوش قُد) اشخاصی که به عادت گوشهاشان را از کلاه بیرون می گذارند چنانچه گوشِ خر می نماید و در معلومات قدیده خود ٬ اگر چه خلاف بدیهی هم باشد، مستبدالرّای باشد و قول احدی را نخرد و این حالت غالباً در تهرانیها و قزوینیها یافت می شود.
[25]- سید خلیل خزاعی.
[26]- افتخارالسادات.
[27]- (ریق باشی) اطفالی که به قوّه مُنخّرات ٬ از قبیل ماست و دوغ ٬ نطفه شان منعقد شود و دیرنموّ و سفیدچهره باشند.
[28]- (زیپُولی) اطفالی که اغذیه را به هضم اوّل که در کبد رسیده باشد و هنوز قسمت تام به ریه و جگر نرسیده باشد و از آن به کلیه و از آنجا به مرکزروح انسانی که قلب است نرسانیده دفع نماید و قوّه ناساریقی او تمام شده باشد و به این جهت قطور و آماسیده بماند ٬ بزرگ نشود.
[29]- (قُوزولی مُزولَی )اطفالی که از بی مئوونگی] بی مئونتی[ مادرشان کم شیر شوند و به بی شیری و سختی بزرگ شوند و ٬ همچنین ٬ بعد از رضاع و ایامِ شباب ٬ به تنعّم بالا نیایدو کوچک هیئت بماند ٬ چرا که وجود انسانی هم مثل درختها می ماند: در تربیت هرچه آب زیادتر به آن برسد البته بلندتر و رعناتر می شود و بالعکس بالا می آید.
[30]- (کمخته) زنهای سطبر پوستِ کُلُفت هیکلِ درشت اعضای پیر که مدّعی نزاکت شوند و شوهر نازک پوست طلب اند.
[31]- آبراهام( هومر) آبرامیان آشوری، آسفالت کار سابق در ایران.
[32]- (چلاس) اشخاصی که هر چیز را می بینند از خوردنی و ملبوس با اسبابهای نقاشی یا چیزهای تازه که از فرنگستان و دوَل خارجه به اسم متاع می آورند جَلدی=] برفور ٬ زودی[ بخواهد و دلش آشفته آن چیزها شود ٬ زودی در تدارک گرفتن آن چیزها بشود یا مثل آن را فراهم کند. و این معنی ٬ در همه جا از مراتب ٬ نقصش پیداست ٬ خواه در طبیعتِ شاه باشد یا گدا. این حالت از بی مغزی و کم ظرفی و بی متانتی و دل کوچکی وحسرت زدگی می باشد.
[33]-(شلیلاجان) میرزاهایی که غیر از کار میرزایی و تحریر و نویسندگی به هر امری که فرمایش دهند متصدّی شود و ٬ در ضمنِ میرزایی ٬ مثلاً کوره پزی یا چارواداری یا لَله گری هم محض وفور حرص یا توسعه در خلاف کاری بکنند. و غالباً ٬ از کثرت پریشانی حواس ٬ شالش شُل مشل و توی پایش بکشد و شکستِ کلاهش معکوس باشد ویک طرف جبّه اش روی زمین بکشد؛ و کفشش غالباً گاهِ راه رفتن کِشّ و کش و لِفّو لِف کند؛ و ٬ هنگام چیزنویسی ٬ زبانش را بیرون آورد و آب دماغش بچکد؛ و قلمدانش بوم قیامت باشد ٬ امّا زبانه اش را تعمیر کرده باشد؛ و ٬ هنگام لزوم ٬ هرچه آقایش آواز کند:« شلیلاجان» جواب گوید:« بله آقاجان» و نیاید تا وقت آن کار بگذرد.
[34]-(قاپ هفت رو سائیده) پیش خدمتهای پیره مرد شکیل که هنوز امید معشوقیت به خود دارد و به آقایش به ناز و عاشق کشیهای قدیمی سلوک کند و هر که از این نمره باشد.
[35]- (قِرغُو) قورتی و غرابهای اهل دهات را می گویند که ٬ به بستگی یکی از اهل شهر ٬ قباهای سجاف قصب وملبوس خارج از زی رعیتی بپوشد و در دِه خود را به نظرمردم جلوه دهد. و به این جهت جمعی از جوانان اهل ده او را از کار رعیتی و نان حلال باز کند.
[36]- (کِه کِه نمالیده) به مذاق اهل اصفهان ٬ شخصی را گویند که جسیم و بی رگ و تنبل باشد و وجودش منشأ هیچ خیر و شرّی نباشد و خود را هم کافی بداند.صفحه 70 را ببینید.
[37]- ملا کامران جمشیدی.
[38]- (سمندر) بر وزن قَلَنْدَر ٬ بچه سیدهایی که از اوّل عمر و جوانی دایماً در زحمت و عسرت و پریشانی و بی پدری بالا آمده باشند؛ و مدت العمر هیچ وقت از هیچ یک ابنای زمان و اجلّه و اعیانِ دولت و ملت روی ترحّم و التفات و رأفت و نوازش ندیده باشد؛ وهمش از زیرِ دستِ مردمانِ زبُّ الجُرَب بی مروت راه رفته باشد و لقمه نانی به جان کندن به چنگ آورده باشد.
[39]- (وارث خلق الله) ملّاهایی که همّتشان جز به مال اموات خوردن مقصور نیست و بوی حلوا ٬ اگر از سمت جهنّم شنوند فی المثل ٬ تا درک الاسفل از آن شوق روند.
[40]- (لازم النفقه) ملّا های بی سوادِ عِمامه بزرگ که به سلامِ فقط و بالا نشستن از مردم و بزرگان شاد و راضی باشند.
[41]- پاسبان مهر آئین، گماشته عباس در هلند.
[42]- (حلوا) مردهایی که در تحت قوّه و امر و نهی زنهاشان باشند و به این جهت مطیع همه مردم باشد.
[43]- (تُف دیوار) کسی که به مجالس اعیان و کارگزاران دولت یا ملّت برود و در آنجا یارای ادای مطلب نکند و مسکوت عنه بنشیند و بدون عرض حاجت مراجعت کند.
[44]- زهرا کمائی معروفه به زیبا، صیغه پاسبان مهرآئین، (خجّه قُلوچه) زنهای خنجرگذارِ بی باک که چند شوهر کرده باشند و شوهرها را عمداً سوزانده باشند و به هوای چند شوهر دیگر هم باشند.
[45]- (پاچه فس فسی) زنهای پاسبُک که هرهفته هر هفت کرده ٬ بلا لزوم و با لزوم ٬ به خانه های منسوبان و آشنایان پدرش برود؛ و مهمان رفتن را خیلی خوشش آید؛ و٬ بی وقت و بی خبر و بی موقع ٬ جایها برود؛ و با زی ونازی حشر پیدا کند ٬ و٬ به خانه هم که باشد٬ غالباً چادر نیاز ٬ که معروف به چادر نماز است ٬ در سرش باشد؛ و ٬ به خانه همسایه و در کوچه و سر نهر و درب دکانِ پاچه پزی٬ به تماشا و صرّافی مردان و جوانان باشد؛ و٬ هنگام عاشورا و محرّم ٬ هر روزه یک تکیه ای به تماشا رود؛ و مختصراً کونِ نشیمن نداشته و دل درست.
[46]- زیبا کمائی، نظافتچی کانون خسرو خزاعی، و صیغه فعلی پاسبان مهرآئین، گماشته عباس در هلند.
[47]- پُز و افاده بسيار و لاف و گزاف.
[48]- آفتابه.
[49]- (دَنگال) عموم اهل مازندران و نور و کجور که تن و هیکل بهیمی را به فوز برنجهای صدری و کره های گاو و گاومیش منوّر می نمایند لیکن از نور معنی و معرفت خبر ندارند. و من می گویم: آدمی را که جانِ معنی نیست حیوانی به صورت بشر است.
[50]- (گوز) کسی که فقط به جلالات ظاهره فریفته و قانع شود و ٬ در خورد جلال ٬ نقد و مال و جنس و عیش اندرونی نداشته باشد.
[51]- زهرا کمائی.
[52]-کسرا وفاداری، که گفته می شود با دسیسه چینی عباس کشته شد.
[53]- كسي را گويند كه به مجلس بزرگي درآيد و بي‌رخصت نشستن نتواند و آن بزرگ به خواندني يا نوشتني سر فرو برده باشد، براي آنكه او را ملتفت خويش سازد از بيني و حلقوم بانگ‌ها برآورد و حركات ناهنجار نمايد. اين صفت از تبختر ناشي شود كه از فروع قوة غضبيه است.
[54]- پاسبان مهرآئین، گماشته عباس در هلند.
[55]- زیبا کمائی، نظافتچی کانون خسرو خزاعی، و معشوقه سابق او، و صیغه فعلی پاسبان مهر آئین گماشته عباس در هلند.
[56]- سیده افتخار السادات دفتریان، معشوقه هفتاد ساله سید خلیل(خسرو) خزاعی شصت ساله.
[57]- آبراهام، معروف به هومر آبرامیان آشوری ، آسفالت کار سابق در ایران.
[58]- سفیر اسرائیل در حکومت شاه.
[59]- سفیر جمهوری اسلامی در یونسکو.
[60]- لقمه نان و خوراک.
[61]- ماده گاو.
[62]- قبیله خزاعی، یکی از قبائل تازیان می باشند که در زمان عُمر خلیفه اسلام به فارس کوچ داده شدند.
[63]- دهش و بخشش.
[64]- معصومه متقیان مدیر انجمنی در فرانسه.
[65]- علی رحیمی، نام مامورخیالی و ساختگی در اتریش، توسط سید خلیل (خسرو) خزاعی.
[66]- مستراح.
[67]- نام مستعار سید خلیل.
[68]- سیده افتخارالسادات دفتریان، معروفه به ژاله.
[69]- نام واقعی پدر عباس، سید علی اکبر عقبائی، و شغل او پینه دوز دوره گرد بود، که میان اهل شمیران، به علی واکسی معروف بود.
[70] - افتخارالسادات دفتریان.
[71] - سید خلیل(خسرو) خزاعی.
[72] - هومر آبرامیان، آسفالت کار آشوری.
[73] - ملا کامران جمشیدی، « زالو دارای يازده معده و سه دهان مي باشد، و هر دهان داری صد عدد دندان مي باشد، زالو اصطلاحی است که به دین فروشان هر دینی گفته می شود ».
[74] - پاسبان مهرآئین.
[75] - زهرا کمائی ، صیغه پاسبان مهر آئین.
[76] - بابک خندانی، از گماشتگان عباس در فرانسه.