۲۸ شهریور ۱۳۹۱

میر پفیوز !

غیرتی نشوید، پفیوز آن چیزی که بسیاری فکر میکنند نیست. پفیوز! در فرهنگ دهخدا به معنی؛ بی غیرت وبی صفت آمده است و شامل حال خیلی آدم ها میشود. بی غیرتی و بی صفتی، تنها محدود به مسئولیت شخص در باره خانواده اش نیست، بلکه میتوان آن را به بی مسئولیتی، وجدانی،اخلاقی وسیاسی شخص در باره سرنوشت جامعه و کشورش بسط داد.

در آغاز اعلام میکنم که این یک داستان است، هر چند واقعی بنظر میرسد ولی هرگونه تشابهی میان شخصیت های این داستان و سران اپوزیسیون ، کاملاً تصادفی است. داستان زیر ماجرای سه نفر از کسانی است که پس از انقلاب اسلامی به عروس شهر های دنیا ، پاریس کوچ کردند.

هر سه سیّد بودند، جوان و همشهری، هر سه از خطه گیلان میآمدند و مخالف رژیم سلطنتی و انقلابی دو آتشه! دو نفراز آن ها چپ و سومی آخوند بود. بعد ها برخی از گوشه های زندگی پر ماجرای این سه نفر به سه شخصیت داستان کاروان اسلام صادق هدایت، یعنی، تاج المتکلمین،عندلیب اسلام و پسرش سکان الاسلام شباهت یافت. این سه همشهری مانند میلیون ها ساده لوح دیگر ابزار رسیدن آخوند ها به حکومت شدند و سپس ناچار از راه ترکیه خود را به پاریس رساندند. این بار مانند همیشه تاریخ به صورت کمدی تکرار شد.

آن که آخوند بود رفت و نام و فامیلش را تغییر داد و دین و ایمانش را هم فروخت. رحیم بود ، رهام شد، واین باردر کسوت ملای زرتشتی در آمد و از راه صدقه زرتشتی ها و پارسیان هند در گوشه ای آرام گرفت.

یکی از چپ ها که غیرت داشت، برای گذران زندگی در غربت، آستین ها را بالا زد و با عرق جبین و کد یمین به کار وکوشش پرداخت و با هزاران مشکل نیز روبرو شد و سربلند است که دستش به گدایی دراز نشد.

اما سیّد سومی که قهرمان داستان من است، بعد ها به میرپفیوز مشهور شد، وی در آغاز چپ بود و اهل قلم، ولی بعد ها معلوم شد که خیلی بیق! است و شباهت زیادی به سکان الاسلام، نویسنده ی کتاب المنجلاب اسلامی ، شخصیت داستان صادق هدایت پیدا کرد. در دیار فرنگ، اهل قلم ناچار شد به جای قلم شب ها در یک شرکت حفاظتی چراغ قوه به دست گیرد وقدم بزند، شبگرد تنها شد و در ساختمانی قدیمی و دور افتاده نگهبانی می داد و از ترس ارواح و اجنه خواب به چشم نداشت.
پس از اینکه رنج سفر از تن این سه مسافر بدر آمد، هر سه یکدیگر را فراموش کردند و هر یک به کنج خود خزید. غربت سخت است و کار سخت هم بر سختی آن میافزاید. ضرب المثل های فارسی در خارج از ایران هم کاربرد دارند؛ آن چه شیران را کند روبه مزاج، احتیاج است،....البته چند سال طول کشید تا روشن شد که میرپفیوز بیشتر روباه است تا شیر، و اگر هم شیر باشد شباهتش به شیر سماور  بیشتر است.

میرپفیوز، مقاله مینوشت و گاهی یک چیز هایی سر هم میکرد و مدعی بود که اشعار انقلابی میسراید،هر چند که به گفته برخی از کسانی که او را بهتر میشناختند همیشه از روی بغل دستی تقلب میکرد و زحمت دیگران چاشنی و منبع کارش بود، گاه هم یواشکی به حساب خودش میگذاشت وبه قول معروف ملا خور! میکرد.خوب بالاخره سیّد بود و اولاد پیغمبر! لابد به حساب خمس و زکات و حق مسلم خودش میگذاشت.

میر پفیوز، در ابتدای ورود به شهر فرنگ در جلسات چپ ها شرکت میکرد و هنوز در رویای برقراری دیکتاتوری پرولتاریا سیر میکرد. چندی نگذشت که میر پفیوز! یا همان سکان الاسلام عصر جدید! از سختی کار و تنگدستی به تکاپو افتاد. شنیده بود که همسرو پسر سلطان سابق، همان کسانی که میرپفیوز آنان را دیکتاتور های دست نشانده امپریالیسم! مینامید، پول های کلانی دارند و به دنبال مخالفین فرصت طلب میگردند تا آنان را به مزدوری خود درآورند و از آن ها درتطهیر رژیم سلطنتی و تبلیغات بسود خود بهره ببرند.

از حوادث روزگار میر پفیوزهم ولایتی فریده خانم، مادر همسر سلطان قبلی ،همان سرکارعلیه! از آب در آمد و در نتیجه خاطرات مشترکی از کله ماهی گرفته تا باقالی قاتق و زیتون پرورده داشتند که کار مزدوری را آسان میکرد.

در این میان یکی واسطه شد و ملاقاتی پیش آمد و باقی ماجرا هنوز بخوبی داستان های هزار و یک شب میگذرد، میر پفیوز کمونیست! یک شبه شاه الهی! شد و صاحب یک دکه روزنامه فروشی در گوشه ای از پاریس. چند تا تحریف تاریخی بسود خاندان ملوکانه انجام داد و چپ ها و جبهه ملی ها را دشمن خود کرد، میرپفیوز بخود گفت؛ پول ملت است و خوب من هم جزو ملت هستم، انقلاب کردم و حالا سهم نفت خودم را در فرنگ میگیرم، مگر نه این که امام وعده پول نفت داد، ولی نگفت حتماً در ایران میپردازد، و ادامه داد؛ گور بابای هر چه چپ و ملی است، دکه داری که بهتر از نگهبانی شبانه از ارواح است. پفیوز، از تنهایی و شب میترسید.

میر پفیوز، چندی بعد پاداش تحریف تاریخ و طرفداری از سلطنتی را که علیه اش سالها قلم ها زده بود دریافت کرد، یکی دو تا کتاب پیشکش همسر سلطان کرد و مراحم ارزی مادر شاهزاده منتطر السلطنه! شامل حالش شد و رفت و سر پناهی در حومه پاریس خرید و از اجاره نشینی خلاصی یافت. حالا دیگر نقش مشاور السلطنه خاندان! را بازی میکند و سالی چند بار هم از مراحم ارزی! مادر منتطر السلطنه بر خوردار است. چون همه میدانند که خود منتطر السلطنه آدم بسیار مقتصدی است و نم! پس نمیدهد و میگویند؛ شاید جان عزرائیل را هم خودش شخصاً بگیرد.

تا اینجای داستان خوب و آرام پیش میرفت تا اینکه یک روز، میرپفیوز ، نامه ای به یک سناتور ششلول بند آمریکایی نوشت و با التماس و در خواست خواستار حمله آمریکا به ایران شد، معلوم نشد کدام شاهزاده! شیطانی! زیر جلد میر پفیوز رفته و کار دستش داد.

سر وصدای همه در آمد گفتند این پفیوز، پیش از انقلاب خیانت! میکرد حالا می خواهد جنایت! کند و کفر سیّد را درآوردند،سیّد جوش آورد ودست به مغلطه زد و بند را آب داد و نوشت؛ سه نفر از فرستادگان اسراییل به خانه او رفته اند و نظر او را در باره حمله احتمالی به ایران پرسیده اند. از فحوای نوشته اش معلوم شد که با در خواست ازسناتور آمریکایی، ماًموریت زمینه سازی حمله به ایران را از جانب صنف خود عهده دار شده است. شاید هم زد وبندی با از ما بهتران داشته تا به ترتیبی افکار ایرانیان را در این زمینه ارزیابی کند.

بعداً روشن شد که این سه نفر، فرستاده قلابی بودند و می خواستند برای خودشان یک دکان سیاسی نان و آب به راه بیاندازند و نیاز به سیاهی لشکر های مشهور! داشتند. یکی از این سه فرستاده قلابی، یک پیر مرد زپرتی هشتاد،نود ساله مقیم پاریس بود که در جوانی خبر چین ساواک و نام رمزش هم آبتین بود و ادعا میکرد که پسر صیغه ای وثوق الدوله قاجار است. این صیغه زاده نابکار! پس از انقلاب با رژیم اسلامی دمخور و همکار آخوند ها شد و نقش وی در ترور چند مخالف رژیم در خارج از کشور از جمله تیمسار اویسی، چند سال پیش در شکایتی در یکی از دادگاه های فرانسه مطرح شد.

دومین فرستاده قلابی هم یک کلاهبردار آسوری از آب درآمد که به نام زرتشت و کورش به کلاشی مشغول بود، دکتر ابوالقاسم صمدانی، رئیس دانشگاه گلوبال آمریکایی در مقاله ای این کلاهبردار را روسپی! و پاانداز! سیاسی نامیده است. وسومین فرستاده قلابی از کرد های یهودی و صرفاً به دنبال پول و کسب و کار خودش بود.

وقتی نوشته میر پفیوز پخش شد، در واقع به منزله یک اعتراف کتبی به حساب میآمد. دکتر صمدانی نامردی نکرد و دکترای افتخاری! را که خودش به میر پفیوز هدیه داده بود با پس گردنی از او پس گرفت. معلوم شد میرپفیوز، خیلی بیق! است و از سیاست چیزی سرش نمی شود و بهتر است او را بیق علی! نامید.

حدود یک سال پیش شاهزاده منتظر السلطنه زیاد نق میزد و بهانه میگرفت که دارم پیر می شوم و حسرت تاج و تخت به دلم مانده است، و تهدید می کرد که مانند فتحعلی شاه، شمشیرش را از غلاف بیرون خواهد کشید و آن وقت دنیا کون فیکون! خواهد شد. دوستان و بستگان منتظر السلطنه نگران شدند که این بچه تا حالا به چیز های تیز و برنده دست نزده است ، مبادا دستش را ببرد ، و در پی یافتن راه حلی افتادند. یک شیر پاک خورده ای برای آرام کردن منتظرالسلطنه یک قوطی بگیر و بنشان دستش داد و به اوگفت؛ یک سال وقت داری تا بتوانی یک تعدادی را دور خودت جمع کنی، شاید امیدی به بازگشت سلطنت به ایران و باز یافتن تاج و تخت وجود داشته باشد وگرنه بهتر است برای همیشه فاتحه سلطنت را بخوانی و مثل سی سال گذشته بروی پی کار و کاسبی و خرید وفروش سهام و چاه نفت را جدی تر در پیش بگیری.

منتظرالسلطنه که اصلاً توی باغ! نیست و بیشتر خیالاتی است، هوا برش داشت و وارد اینترنت شد و چند اعلامیه از چپ و راست صادر کرد، نامه های سرو ته گشاده پراکند و گوش آخوند زپرتی که رهبر رژیم اسلامی است را گرفت و او را کت بسته به دادگاه برد و دوباره ختنه اش کرد. بعد هم رفت و با چند نفر از روزنامه فروشان محله اشان! قرار و مدار گذاشت و مصاحبه های از پیش ساخته انجام داد و خلاصه گرد و خاکی در اینترنت براه انداخت که مسلمان نشنود کافر نبیند!. قرار بر این شد که تا دیر نشده و هنوز آمریکا و اسرائیل برای آخوند ها شاخ و شانه میکشند، لشکر اینترنتی منتظرالسلطنه تجهیز شود و جیره بگیران سال های اخیر هم آماده تهییج! این لشکرباشند.

منتظر السلطنه با کمک مادر محترم اش که جور فرزند را همواره میکشد، برای روز مبادا! سبیل بیق علی و برخی از چپ های سابق که نمیدانند سر شان را در کدام آخور فرو ببرند، چرب کرده بودند.

یکی او را شاهزاده چپ نامید، دیگری با او میثاق چپکی بست، آن یکی گفت که او تنها آلترناتیو است، دیگری مدعی شد که منتظرالسلطنه سرمایه ملی است و روز بروز قیمت اش با قیمت مرغ و تخم مرغ، بالا میرود. خلاصه هر چه مبالغ چک های مرحمتی بالا میرفت، تعریف و تمجید های توخالی و القاب آنچنانی هم اوج میگرفت. بیچاره منتظر السلطنه ساده لوح هم  نمیدانست این جماعت پستان مادرشان را گاز گرفته اند و لاجرم به پستان هیچ گاوی! رحم نخواهند کرد.

پس از یک سال زمینه سازی، روزی منتظر السلطنه از کلاه جادویی اش یک خرگوش بیرون آورد و گفت؛ این همان منشور شورای ملی است، بشتابید که غفلت موجب پشیمانی خواهد شد و همه باید این منشور را تاًیید و امضاء کنند و هر کس امضاء نکند بی شک! از عوامل اطلاعاتی رژیم است، و سر و کارش با نره غولی به نام دوشوکی! رئیس جمهور آینده بلوچستان! خواهد افتاد که اگر شب بخواب مخالفین بیاید قبض روح خواهند شد.

چند روز گذشت و بیق علی که چند سالی است یواشکی از مراحم ویژه مادر ملوکانه برخوردار است بی صفتی! کرد و از امضاء منشور سرباز زد و پفیوزی! نشان داد. درآغاز نوشتم که پفیوز، یعنی بی غیرت و بی صفت! منتظرالسلطنه که از پفیوزی میر پفیوز به خشم آمده بود پایش پیچ خورد و قوزک پایش ترک برداشت ولی با عصا، مثل یدالله گدای سریال قمر خانم، خودش را به پاریس رساند تا برای منشور سلطنتی امضاء گدائی کند.

قرار بر این شد که منتظر السلطنه و مادر مکرمه، با در دست داشتن رسید پول های مرحمتی که به بیق علی و دیگران پرداخته بودند به دیدار آنان بروند تا شاید این بی غیرت ها و بی صفت ها ! کمی خجالت بکشند و بروند و امضای خود را برای تهییج لشکر پای منشور بگذارند. پس از دو جلسه چهار ساعته و کلی گپ زدن با بیق علی، هر چه از مادر و پسر اصرار، از بیق علی، بی صفت، استقامت! و انکار! چیزی جز وعده سر خرمن بدست نیامد.

خلاصه بیق علی هفت خط ! امضایش را موکول کرد به اینکه خود منتظرالسلطنه باید رسماً وارد گود شود و میل و کباده بدست گیرد. پفیوز! خوب میداند که هیچگاه منتظرالسلطنه وارد گود نخواهد شد چون سال ها پیش چند بار وارد گود شده بود ولی هیچگاه زورش نرسید و نتوانست میل و کباده بگیرد و زیر سنگ هم ناله اش به هوابلند شد، لاجرم رفت به ورزش موج سواری روی دوش اپوزیسیون پرداخت. موج سواری ورزشی لوکس و شاهانه است و احتیاجی به تقلای زیاد هم ندارد، نه زور می خواهد و نه پول خرج کردن، مفت و مجانی می شود روی اینترنت سوار موج شد، کافی است هر موجی که راه افتاد با یک اعلامیه آن را مصادره کرد و رویش سوار شد.

از قدیم هم گفته اند؛ تا ابله در جهان است مفلس در نمیماند.